خانه
184K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۶/۱/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت نهم

    بخش پنجم



    ولی اونا داشتن غیراز ناهار برای مهمون های شب تدارک می دیدن و من لابلای حرفای عمه با مرضیه فهمیدم علیرضا خان هر شب جمعه عده ای مهمون داره که از بعد از ظهر میان و با هم ورق بازی می کنن و شام می خورن و تا صبح این کار ادامه داره و اینم فهمیدم که عمه خیلی از این وضع شاکیه ….
    حالا چرا اون حرفی نمی زد نمی دونستم و این دومین معمای من شد ……
    عمه همه چیز رو با غیض و ناراحتی انجام می داد و با اینکه رغبتی نداشت نهایت سعی خودشو می کرد …

    تا صدای ماشین اومد دلم فرو ریخت از اینکه ایرج باشه حالم دگرگون شد … نمی دونستم چرا ؟

    با خودم گفتم رویا تا اونجا که ممکنه ازش دوری کن ، نرو جلو ، بهش نیگا نکن خواهش می کنم دردسرت میشه نکن ……

    اینا رو به خودم گفتم و خودمو رسوندم تو هال تا زودتر ببینمش …

    به حال که رسیدم تورج رو دیدم وانمود کردم داشتم می رفتم بالا …

    سلام کرد …
    چنان از دیدن من به وجد اومده بود که نمی تونست جلوی خودشو بگیره … گفت : رویا به خدا از دانشگاه تا این جا نمی دونستم چه جوری بیام ….

    گفتم : برای چی ؟

    گفت : برای تو دلم برات تنگ شده بود باور می کنی ؟

    عمه اومده بیرون و گفت : زبون نریز . بیا کمک کن امشب بابات مهمون داره می دونی که …
    تورج بی توجه به حرف عمه گفت : امشب بابا مهمون داره بیا اتاقم نقاشی های منو ببین ؛؛ میای ؟

    گفتم : آره چرا نیام . حتما به عمه کمک کنم میام.

    به شوخی گفت : نمازتو خوندی ؟
    گفتم : تورج ! هر طوری می خوای با من شوخی کن ، من دوست دارم خودمم اگر یخم باز بشه اهل شوخیم ولی با نمازم شوخی نکن ….

    پرید جلو و گفت : ببخشید … ببخشید ... چشم دیگه شوخی نمی کنم . برای اینکه از دلت در بیارم بهم نماز یاد بده حاضرم به خاطر تو نماز هم بخونم ……….

    خندم گرفت و گفتم : به خاطر من نماز بخونی ؟ من و تو باید با هم حرف بزنیم …..
    همین طور که با اون مشغول حرف زدن بودیم ایرج یک دفعه اومد تو و باز من مثل صاعقه زده ها شدم و بازم اون بود که به من سلام کرد .

    نفسم داشت بند میومد آخه این چه احساس احمقانه ای بود …… رویا اون کجا و تو کجا ؟ ( ایرج قد خیلی بلندی داشت که تورج هر وقت می خواست اونو مسخره کنه پشت سرش می گفت بابا لنگ دراز . خیلی خوش قیافه نبود ولی چشمانی سیاه و درشت داشت با موهای صاف و مشکی … که به نظر من جذابش می کرد )
    ولی احساس می کردم اونم همین برخورد رو با من داره و هر وقت به من نگاه می کنه دگرگون میشه ….
    علیرضا خان اومد تو و من سلام کردم اونم خوشحال شد منو دید

    ولی در یک لحظه همه چیز بهم ریخت و صدای جیغ و فریاد حمیرا اومد و بلافاصله دیدم داره از پله ها میاد پایین و با یک پیرهن نازک و موی آشفته ……

    همه پریشون شدن و با هم دویدن به طرفش ….

    ایرج از همه زودتر بهش رسید و اونو بغل زد ، در حالی که اون جیغ می کشید و دست و پا می زد بردش بالا

    و بقیه هم دنبالش رفتن و من هاج و واج وسط حال موندم ……





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان