داستان رویایی که من داشتم
قسمت یازدهم
بخش اول
این بار سر نماز حالم خیلی بهتر بود مثل اینکه چیزایی که از ته قلبم به اونا گفته بودم رو خودم هم اثر خوبی گذاشته بود ... چون خیلی با خلوص تر به درگاه خدا رفتم …
خیلی با رویای شش ماه پیش فرق کرده بودم ….
با خودم گفتم رویا با چیزایی که برات پیش اومده چند سال بزرگ شدی ….. به طور عجیبی این احساس رو داشتم و دیگه اون دختر بچه ی رویایی سابق نبودم …
در مورد همه چیز فکر می کردم و چیزی که بیشتر از همه نگرانم می کرد تغییر دوباره و ناگهانی بود ….. ترس از دست دادن و تنها شدن بود و ترس از این که آدم ها اونی که نشون میدن نباشن ……….
وقتی برگشتم دیدم اونا یک میز گذاشتن وسط و روش یک پارچه پهن کرده بودن و منتظرم بودن . عمه کلی میوه و شیرینی و تنقلات برامون تدارک دیده بود …. من دلم می خواست یارم ایرج نباشه تا نگاهم بهش نیفته ….
اصلا نمی خواستم بهش فکر کنم و تنها چیزی که اون شب از خدا خواستم این بود که فکر اون از سرم بیرون بره ……. و بالاخره یار من عمه شد ... و تورج و ایرج یار هم .
با لودگی های تورج اون شب خیلی بهمون خوش گذشت …. ولی ایرج هر نیم ساعت یک بار می رفت و به حمیرا سر می زد ….
موقع بازی هم متوجه شدم اون خیلی تورج رو دوست داره و جلوش کوتاه میاد تا اونو خوشحال کنه …… وقتی می دیدم چه انسان خوبیه بیشتر ازش خوشم میومد …..
ساعت هشت نشده عمه و ایرج رفتن به اتاق حمیرا …… و بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا برگشتن ……..
تورج در مورد نقاشی هاش حرف می زد که اونم برای من جالب بود .
شاید اگر اون امکانات رو منم داشتم می تونستم نقاش خوبی بشم …………..
بعد از بازی وقتی می خواستیم شام بخوریم تورج تلویزیون رو روشن کرد … یادمه داشت شوی میخک نقره ای رو نشون می داد …. یک جایی مجری برنامه که فرخزاد بود داشت از عشق حرف می زد من نگاه سنگین ایرج رو احساس کردم و همین باعث شده بود که کنترلمو از دست بدم ……..
یک فکر توی سرم بود …. آیا اونم همین احساس منو داره و یا برای سرگرمی و خوشی لحظاتش اون نگاه ها رو به من می کنه …
بعد از شو ، تورج دوباره اصرار کرد که بازی کنیم ولی من عذرخواهی کردم و رفتم به اتاقم ؛ چون من دلم برای درسهام شور می زد و اون شب احساس می کردم دارم از درس دور میشم باید درس می خوندم ……
و همین کارو هم کردم تا نیمه شب بیدار موندم ولی هر صدایی به گوشم می خورد گوشمو تیز می کردم و فکر می کردم ممکنه حمیرا باشه ولی اون طفلک اون شب رو بدون ناله خوابید …….
فردا جمعه بود و من وقتی رفتم برای صبحانه تنها عمه تو آشپزخونه بود و مرضیه رفته بود به حمیرا برسه . رفتم کنارش و بهش گفتم : عمه ؟
گفت : چیه دختر جون ؟ ( عمه هر وقت کسی نبود به من می گفت دختر جون و جلوی بقیه می گفت عزیزم )
گفتم : من دلم می خواد توی کاراتون بهتون کمک کنم . بهم اجازه بدین ؛ این طوری راحت ترم …..
با تعجب گفت : اجازه نمی خواد خوب بکن کی جلوتو گرفته ….
یک نگاهی بهش کردم مثل اینکه بازم حالش خوب نبود ……
به روی خودم نیاوردم و رفتم که میز صبحانه رو حاضر کنم ….
عمه گفت : امروز نمی خواد میز بچینیم چون همه خوابن هر کس بیاد یک چیزی می خوره . توام چایی بریز برای خودت و هر چی می خوای بردار ، بعد بیا اینا رو برای من خورد کن ……. ( و با اون خورد کردن هویج من قاطی کار آشپز خونه شدم تا جایی که بعضی از موقع ها شام رو من درست می کردم البته زیر نظر عمه ….. )
مرضیه خانم همیشه مشغول تمیز کردن و دستمال کشیدن بود . صبح بعد از صبحانه از اون بالا یکی یکی اتاقها رو تمیز می کرد و میومد پایین و می رفت اتاق علیرضا خان و عمه ….
و خلاصه دائم مشغول بود ولی اشیاء گرون قیمت رو خود عمه همیشه تمیز می کرد چون می گفت مرضیه دست و پا چلفتیه ….
ناهید گلکار