داستان رویایی که من داشتم
قسمت یازدهم
بخش سوم
با هم رفتیم . پشت سر من راه می رفت … خودش رفت و فیش گرفت …. بعد کناری منتظر موندیم ..
گفتم : این همه جمعیت اگر هر شب بیان اینجا ، پس فقط من مونده بودم که از این بستنی نخوردم …..
ایرج گفت : نه بابا هر شب که این جوری نیست ؛ شبهای جمعه و شب شنبه که مردم بیکارن و نگاهی به من کرد ، منم لبخندی بهش زدم که یعنی خیلی همه چیز عادیه …
ولی واقعا نبود . من داشتم بال در میاوردم اصلا عادی نبود ، فقط سه روز از اومدن من گذشته بود ولی فکر می کردم سالهاس که عاشق اونم ……
دیگه با هم حرف نمی زدیم تا شماره رو اعلام کردن اونم رفت و با یک سینی کاچویی که سه تا فنجون بستنی و سه تا لیوان آب توش بود برگشت …..
نشستیم تو ماشین و ایرج فنجون منو داد عقب و دوباره نگاهی به من کرد که دلم فرو ریخت ….
تورج هی حرف می زد ولی انگار نه من می شنیدم نه ایرج …………
اون شب خیلی تو خیابون دور زدیم و از هر دری حرف زدیم من بیشتر با اونا آشنا شدم و در حالی که هر سه ی ما از گفتن بعضی از چیزها که سفارش عمه بود خودداری می کردیم .
مثلا من از وضع خانوادم و یا رفتاری که هادی و اعظم با من کردن و اونا از حمیرا …..
اون شب ایرج بعد از یک ساعتی دور زدن توی خیابون های قشنگ ، رفت دربند و یک تخت دم رودخونه گرفت ….. رفتیم نشستیم هنوز هوا سرد بود ولی من زیاد سرما رو احساس نمی کردم ……
اونجا با هم کباب خوردیم ... احساس می کردم پاهام رو زمین نیست ؛ بال در آورده بودم جون دوباره گرفتم همه ی اون لحظات پر از عشق و احساس برام عزیز بود و می خواستم نگهش دارم دلم می خواست زمان متوقف بشه ….
اون چیزی که تجربه می کردم از رویاهای من فراتر بود ، شاهزاده ای که با اسب سفیدش اومده بود خیلی از تصور من بهتر بود …. دیگه به هیچ چیز فکر نمی کردم …
من سیر شده بودم ولی تورج مرتب لقمه می گرفت و می گفت باید بخوری …
دیگه هوا سردتر شده بود ….
ایرج کت خودشو انداخت روی شونه ی من … باورم نمی شد مثل فیلم ها شده بودم دختری که سردشه و عشقش کتشو میده به اون ….. باور کردنی نبود .
بالاخره اون شب با همه ی زیبایی هاش تموم شد … شاید چون اون اولین بار بود که برام اتفاق افتاده بود خیلی برام ارزش داشت ….
وقتی رسیدیم خونه من هر سه تا فنجون رو برداشتم و گفتم : من اینارو می خوام با خودم ببرم اشکالی نداره ؟
تورج با تعجب گفت : برای چی می خوای ؟ ببری مدرسه به دوستات نشون بدی ؟
گفتم : نه یادگاری امشب خیلی بهم خوش گذشت ….
وقتی رفتیم تو عمه هنوز همون جا نشسته بود و علیرضا خان هم پیشش بود با هم جلوی تلویزیون نشسته بودن …..
عمه از من پرسید : بهت خوش گذشت عزیزم ؟ تورج که اذیتت نکرد ؟
سلام کردم و گفتم : نه عمه جون خیلی خوب بود خیلی زیاد …..
علیرضا خان گفت : خوب شد رفتین شنیدم تازگی اصلا از خونه بیرون نمی رفتی ؟ دلت می گیره بیشتر برو بیرون . فکر و خیال نکن ، روزگار همینه اینقدر غصه نخور ……..
و من فهمیدم که باز عمه از من حرف زده و شاید یک دورغ هایی هم گفته باشه …..
ناهید گلکار