داستان رویایی که من داشتم
قسمت یازدهم
بخش چهارم
رفتم به اتاقم و زود حاضر شدم تا برم تو تختم و اون شب رو برای خودم مرور کنم و به خاطرم بسپرم …..
ولی تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد ……
نیمه های شب با صدای ناله ی حمیرا بیدار شدم …
خوب گوش دادم خیلی بدجور ناله می کرد ولی کسی به سراغش نرفت هیچ صدای پایی نبود ….
بازم صبر کردم … نه کسی به دادش نمی رسید …
درو باز کردم گفتم شاید مرضیه اونجا باشه …. نبود .
آهسته رفتم بیرون و پاورچین خودمو رسوندم پشت در اتاق حمیرا . از اونجا ناله هاش دلخراش تر به نظر می رسید ، آهسته درو باز کردم ….
زیر نور چراغ خواب اونو دیدم که روی یک تخت دو نفره داره به خودش می پیچه و ناله می کنه .
رفتم کنارش و پرسیدم : حمیرا جون چیزی می خوای برات بیارم ؟
لای چشمشو باز کرد یک کم به من نگاه کرد و پرسید : تو کی هستی ؟
گفتم : من رویام …
همون طور بی حال گفت : پس اومدی ؟ چرا دیر کردی ؟ من خیلی تنها بودم ...
با خودم گفتم پس اون می دونست من دارم میام اینجا منتظرم بود ….
گفتم : الان من چی کار کنم برات ؟ و دستم رو کشیدم روی سرش …
در حالی که دهنش درست باز نمی شد حرف بزنه گفت : بیشتر …. بیشتر ... بغلم کن … خیلی تنهام …
من لبه ی تخت نشستم و موهاشو نوازش کردم ؛ آروم شده بود فکر کردم خوابش برده .
اومدم بلند بشم برم که دست منو گرفت و گفت : نرو همین جا بمون . تو رو خدا تنهام نذار پیشم بمون ، بذار سرمو بزارم تو بغلت .
من روی لب تخت نشستم و اون سرشو گذاشت روی پای من باز موهاشو نوازش کردم تا خوابش برد . خودم همین طور تکیه دام به پشتی تخت و خوابیدم ….
طبق عادت موقع نماز بیدار شدم ، حمیرا دست منو هنوز محکم تو دستش گرفته بود و ول نمی کرد . آهسته دستمو کشیدم و اومدم بیرون وضو گرفتم و رفتم تو اتاق خودم …
صبح رفتم مدرسه ….
تمام فکرم پیش حمیرا بود ، یعنی اون اینقدر منو دوست داشت که با اون حال خرابش ، فقط با من حرف زد ؟
نمی دونستم صلاح هست که با وجود تاکید زیاد عمه که به کار حمیرا کاری نداشته باشم بهش می گفتم که اون با من چه بر خوردی کرده ؟
خودم خیلی خوشحال بودم ... ولی برای حمیرا غصه می خوردم و تمام اون روز رو به اون فکر می کردم …
اون روز من حدود ساعتی که ایرج و علیرضا خان میومدن خونه همش پشت پنجره بودم تا اون برسه . نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم ، اونقدر صبر کردم تا اومد نزدیک که شد دستشو از پنجره آورد بیرون و تکون داد ….
خیلی خجالت کشیدم دلم نمی خواست منو ببینه ؛ بیشتر به خاطرا ینکه علیرضا خان تو ماشین بود …..
مدتی منگ شدم و باز از اینکه نمی تونستم خودمو کنترل کنم از خودم بدم اومد . برای من اون کار نهایت بی شخصیتی بود ، پس با خودم پیمان بستم که دیگه هرگز کاری نکنم که ارزش خودمو بیارم پایین …….
فردا شب هم باز من از صدای ناله بیدار شدم و قبل از اینکه کسی بفهمه خودمو به اون رسوندم داشت منو صدا می کرد آخ … آخ … خدا ، فرشته بیا … بیا ...
کنارش نشستم و دستشو گرفتم اونم محکم دستمو گرفت و گفت : می دونستم میای . نرو پیشم بمون ، زودتر بیا تا دردم شروع نشده …
گفتم : دلت می خواد شبا بیام پیش تو بخوابم ؟
سرشو تکون داد و زیر لب گفت : بیا … بیا …
گفتم : درد داری ؟
بریده بریده گفت : تو که … فرشته ی … منی ………. میای … دردم ... بهتر ….. میشه .
تو صبح غیب شدی … دیگه دستمو ول ……… کردی ... نجاتم …. بده .
من تازه فهمیدم که اون از رویا چه برداشتی کرده …
می دونستم که یک هفته قبل از اومدن من حالش بد شده پس این درست تره … سعی کردم نقش همونی که اون فکر می کنه بازی کنم بغلش کردم مثل بچه ها به من پناه آورده بود تو بغلم خوابش برد ولی من مدتی به همون حال نوازشش کردم چون دیدم این کارو خیلی دوست داره ….
هنوز نشسته بودم که در اتاق باز شد و مرضیه اومد تو ، منو که دید یکه خورد آهسته گفت : شما اینجا چیکار می کنی ؟ …
گفتم : هیسس بیدار می شه … به عمه نگو …. ببین با من آروم میشه و می خوابه اینو ازش نگیر ….
نگاهی به من کرد دستی به سرم کشید و آهسته رفت .
ناهید گلکار