داستان رویایی که من داشتم
قسمت سیزدهم
بخش اول
ایرج دستشو گذاشت تو پشت من و گفت : بیا بریم بالا . تموم شد . خیلی اذیت شدی ، می دونم . شرمنده ام . من جبران می کنم … بیا بریم دیگه خودتو ناراحت نکن … ببین همه ی ما چقدر ناراحتیم . حمیرا هم که حال و روزش معلومه ...
سرم پایین بود . از این که برای اونا دردسر درست کرده بودم عذاب می کشیدم .
تورج گفت : بیا اتاق من اونجا می شینیم ، حرف می زنیم ، دل همه از این ماجرا پره ، اقلا تنها نباشیم . موافقی ؟
گفتم : باشه میام …
گفت : نه الان بیا ، اگر تو نیای ما میام تو اتاق تو ؛ بعد ایرج ناراحت میشه …
ایرج گفت : اگر نیای ما اینجا می ایستم تا بیای …
تورچ چمدون رو گذاشت تو اتاق و همون طوری که بی اختیار اشکهام می ریخت با اونا رفتم .
روی یکی از مبل ها نشستم و همین طور که گریه می کردم چشمم افتاد به ایرج . معلوم بود که خیلی ناراحته . تا حالا اونو این طوری ندیده بودم …
تورج پرسید : تا کی می خوای گریه کنی ؟ دلمون خون شد . تو رو خدا نکن … اگر حرف بزنی دلت خالی میشه …
گفتم : دل من خالی نمیشه ، هیچ وقت … تا وقتی پدر و مادرم زنده بودن کسی با من بد حرف نزده بود چه برسه به اینکه منو بزنه … خوب خیلی عذاب می کشم . دست خودم نیست . نمی دونم شاید هم عادت کنم ( لبخند تلخی زدم ) البته این دفعه ی اولم نیست بار دومه که کتک می خورم . شاید کم کم عادت کنم .
ایرج چشمهاش پر از اشک بود ، ولی تورج پرسید : دفعه ی اول به این هیجان انگیزی بود ؟ کی تو رو زد ؟
اینقدر این حرف رو عادی و بامزه زد که من خندم گرفت … گفتم : هادی دستمو گرفت زنش منو زد …
اونم خیلی بد بود در حالی که گناهی نداشتم ….
ناهید گلکار