خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۵:۳۰   ۱۳۹۶/۱/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت هفدهم

    بخش سوم



    دکتر منو معاینه می کرد یک چراغ قوه انداخت تو چشمم و نبضمو گرفت …

    عمه پرسید : حالش خوبه ؟

    گفت : ظاهرا که بر اثر ضربه بیهوش شده ولی شکاف خیلی عمیق بود و می ترسم به مغزش صدمه خورده باشه ... البته عکس چیزی نشون نداد ولی چون خونریزی داره باید کمی صبر کنیم ... امشب بمونه معلوم میشه …. می بریمش تو یک اتاق خصوصی … راحت بخوابه ، یکی هم می تونه پیشش باشه این طوری بهتره اگر یک وقت حالش بد شد تنها نباشه …

    بعد سرم دستم رو مرتب کرد و ازم پرسید : سر گیجه نداری ؟
    گفتم : نه ….
    - تهوع چی حالت بهم نمی خوره ؟
    گفتم :  نه …
    - باشه تا فردا ببینیم چی میشه ان شالله که خوبه ……

    دو تا پرستار اومدن و منو با تخت بردن توی یک اتاق خصوصی و بستری کردن ...

    ایرج گفت : شما ها برین من پیشش می مونم …

    عمه گفت : اگر شما حواستون به حمیرا باشه خودم باشم بهتره …

    و تورج نشست روی صندلی و گفت : هر دو تاییتون برین ، من می مونم چون صبح دانشگاه نمی رم ……
    گفتم : تو رو خدا همه برین ... من حالم خوبه . مگه ندیدن دکتر گفت برای احتیاط …

    ایرج دست تورج رو گرفت و کشید و بلندش کرد و گفت : نه نمیشه من هستم ، اگر کاری باشه بهت زنگ می زنم ... تو مراقب خونه باش ؛ بابا لج کرده رفته خونه ی دوستش عصبانی بود ، برو مشکلی پیش نیاد ... اگر اومد خواست دعوا راه بندازه تو بهتر می تونی جلوش در بیای ….. تو برو خونه مواظب اوضاع باش ، صبح تو بیا من میرم کارخونه کار دارم …..
    عمه دستشو کشید روی صورتم و خم شد منو بوسید و گفت : الهی بمیرم ببخشید …..

    و همین طور که گریه می کرد گفت : صبح میام خودم می برمت …..
    تورج پرسید : چیزی نمی خوای برات بیارم … کتاباتو بیارم ؟ جانمازت رو چی ؟

    من لبخندی زدم ... اون در همه حال آماده بود که شوخی کنه ولی ایرج صداش کرد : تورج خجالت بکش بیا برو …..
    ولی اون باز به شوخی گفت : ببین دفعه ی سومه کتک می خوری ... چقدر خوبی ؟ به خدا داری عادت می کنی ... ببین دفعه ی بعد بهترم میشی …

    ایرج با صدای بلند و اعتراض گفت : تورج !! خجالت بکش ... پشت من از این حرفا می لرزه تو چه طوری دلت میاد اینطوری شوخی کنی ….. برو تو رو خدا منو حرص نده …

    تورج انگشتشو به طرف من گرفت و گفت : ببین به خدا داره می خنده ... خودش می دونه دارم شوخی می کنم … مگه نه رویا ؟
    گفتم : البته من بدم نمیاد خوشحالم میشم نگران نباش …. پس مراقب خودت باش به حرف بابا لنگ دراز هم گوش کن تا من بیام ... خداحافظ …….
    وقتی عمه و تورج رفتن ؛؛ ایرج صندلی گذاشت کنار تخت من و گفت : حالت خوبه ؟
    گفتم : آره خوب خوبم …..
    گفت : … حالا بگو چی دوست داری برات بگیرم ؟

    گفتم : چیزی نمی خوام تو خسته میشی .... من که حالم خوب بود کاش می رفتیم خونه …..

    گفت : نه اتفاقا بهترم شد …. با خیال راحت می شینیم حرف می زنیم . اول باید شام بگیرم منم از صبح هیچی نخوردم …. نگفتی ؟

    گفتم : برام فرق نمی کنه هر چی خودت دوست داشتی منم می خورم ….
    گفت : باشه دختر خوبی باش تا برگردم …..

    وقتی داشت می رفت لای در وایساد نگاهی به من کرد و گفت : از جات تکون نخور تا من بیام …….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان