داستان رویایی که من داشتم
قسمت هجدهم
بخش چهارم
دنیا روی سر حمیرا خراب شد … اونم که مغرور … فکر کرد اگه بگه من نگار رو نگه نمی دارم ؛ اگر طلاق بگیریم می خوام برم ازدواج کنم ، این طوری از رفتن رفعت جلوگیری می کنه ...
ولی رفعت خیلی راحت گفت کار خوبی می کنی و نگار رو هم با خودش برد و حمیرا رو هم طلاق داد …
تنها چیزی که برای حمیرا موند یک خونه ی مجلل با زرق و برق بود و تنهایی …
کم کم حالش بد شد . از صبح تا شب گریه می کرد و به خودش می پیچید تا اینکه مریضی اون جدی شد و اومد اینجا …
با اومدن اون شادی و آسایش از این خونه رفت . همه در اختیار حمیرا بودن و بس …
الان نزدیک دو سال و چند ماه هست که اون به این حاله …
خونه اش با همه ی اون چلچراغ های گرون قیمت و وسایلش داره خاک می خوره … نه فکری برای زندگیش داره نه آسایشی …
بیشتر آدمایی که همیشه از همه طلبکارن هیچ وقت احساس رضایت ندارن … اگر توقعاتشون برآورده بشه که راضی نمیشن و روز به روز بر کبر و غرورشون اضافه میشه ، اگر هم نشه سر خورده و عاجز میشن ….
گفتم : ولی عمه به نظرم این طوری که تو گفتی نیست . یک شخصیت دیگه داره . باگذشت و فداکار و صبوره . نمی دونم من اینطوری به نظرم اومده …
گفت : آره تو اشتباه نکردی … قبول دارم . ولی اونم یک حدیث دیگه داره … یک موقع بود که خیلی وضع مالی بابا خوب بود و دلش می خواست مهمونی بده و عیاشی و قمار کارش بود . با زن های زیادی هم رابطه داشت …
و مامان مجبور بود به حرفش گوش کنه در عین حال همیشه کنترل و نبض زندگی تو دستش بود … غصه ها خورد و گریه ها کرد اونا سالهاست تو سر و کله ی هم می زنن …
ما شاهد صحنه های خیلی بدی تو این خونه بودیم و این وسط روح و روان مامان خیلی آزرده شده و کلا حوصله ی چیزی رو نداره . اگر دقت کنی اون اصلا نمی خنده و و آدم غمگینیه . ولی برای اینکه بابا رو از دست نده تن به همه ی خواسته های اون داده … خود مامان یک قربونی بود مثل حمیرا …..
پرسیدم : گفتی اونوقت ها که وضعمون خوب بود ! مگه حالا نیست ؟
گفت : الان بهتریم ... بابا داشت ورشکست می شد ولی خوب تونست دوباره رو پاش وایسه . منم که رفتم به کمکش حالا بد نیست …. خوب حالا تو بگو از خودت ، خانوادت ….
گفتم : راستش من هیچ رازی ندارم غیر از اینکه همیشه حسرت زندگی شما رو خوردم ! فکر می کردم شما خوشبخت ترین آدمای روی زمین هستین ، ولی الان با چیزایی که شنیدم دلم نمی خواست حتی یک لحظه جای شما باشم .
ببخشید ولی حالا که نگاه می کنم من خیلی خوشبخت بودم . بابام یک معلم ساده بود . سر شب با دست پر میومد خونه . من و مامانم رو خیلی دوست داشت و همه ی تلاشش برای این بود که ما راضی باشیم . آدم متین و آرومی بود . حتی یک بار هم به من و هادی توهین نکرد … یک جوری اون زمان منم نازپرورده بودم .
وقتی از دستشون دادم خیلی زندگی برام سخت شد . یک احساس دلهره ی همیشگی و دلشوره برای از دست دادن همراه منه … انگار زیر پاهام خالیه … یک جوری رو هوا هستم …
ولی همین که تو این مدت سختی کشیدم و با زندگی واقعی آشنا شدم و فهمیدم هیچ چیز تو این دنیا پایدار نیست و من باید تلاش کنم تا جایگاهی مطمئن برای خودم پیدا کنم ، من رو مقاوم کرده . خودم تغییر روحیه ی خودم رو حس می کنم ، ولی همش منتظرم یک اتفاقی بیفته …
می ترسم دل به کسی یا چیزی ببندم … که نکنه از دستش بدم …
ناهید گلکار