داستان رویایی که من داشتم
قسمت نوزدهم
بخش دوم
اون به من احساس امنیت می داد ... وقتی با اون بودم دنیای من رنگ و وارنگ می شد ...
و هیچ غمی تو دلم نبود ولی به محض اینکه ازش دور بودم ، ته دلم خالی می شد .
اونقدر اونجا وایسادم تا صدای در وردی با سر و صدای زیاد باز شد و از همون راه دور به گوش رسید …… و ماشین تورج اومد تو ، قلبم شروع به لرزیدن کرد ... داغ شدم ….
این بار می خواستم منو ببینه که منتظرشم ….
اونم این کارو کرد چون دستشو از پنجره آورد بیرون و تکون داد … اون همیشه از راه که میومد چشمش به پنجره ی اتاق من بود ……
یک راست اومد بالا و خودشو به من رسوند ، دستشو به چهار چوب در گرفت و گفت : سلام … خوبی ؟ بهتر شدی ؟ ازت گله بکنم ؟ چرا وایستادی نباید به خودت فشار بیاری ... ندیدی دکتر گفت خطر رفع نشده لطفا استراحت کن … می خواستم برات گل بگیرم ولی علیرضا خان رو که می شناسی خسته شده بود و عجله داشت زود بیاد خونه ….
بعد از پشتش یک بسته شوکولات آورد جلو و گفت : می دونم خیلی دوست داری ……..
شوکولات رو گرفتم و گفتم : مرسی لازم نبود … ولی بازم ممنونم برای همه چیز خیلی باعث زحمت تو شدم …..
گفت : ما خیلی شرمنده ی تو هستیم این بلا رو ما سرت آوردیم . چیکار کنیم که جبران بشه نمی دونم ….. خوب من برم لباس عوض کنم و یک کم بخوابم .
همین طور که می رفت گفت : شوکولات تو بخور و مواظب خودت باش می بینمت ….
و دستی برای من تکون داد و نگاه عمیق و عاشقانه ای به من کرد که باعث شد دنیا رو فراموش کنم و بهم قوت قلبی داد و رفت ….
منم دوباره نشستم سر درسم ولی حواسم نبود دلم می خواست یک زنگ به مینا بزنم بهش بگم برام چه اتفاقی افتاده ، چون می دونستم نگرانم میشه ولی جرات نمی کردم از اتاقم برم بیرون …..
حالا سربار بودن رو با همه ی وجود احساس می کردم . خیلی بده که آدم زیادی باشه و جایی زندگی کنه که هیچ اختیاری از خودش نداشته باشه ….
تازه می فهمیدم که مرگ پدر و مادرم چقدر برای من فاجعه بوده و با تمام وجود فهمیدم که هیچ کس نمی تونه جای اونا رو بگیره ……….
و بغض کردم و گفتم مامان دلم برات تنگ شده بیا پیشم …. چطوری دلت اومد منو ول کنی و بری ؟
ناهید گلکار