داستان رویایی که من داشتم
قسمت نوزدهم
بخش چهارم
من دیگه معطل نکردم با عجله خودمو رسوندم بالا ... درو از تو قفل کردم و همین طور که اشک می ریختم چمدونم رو در آوردم و دوباره وسایلم رو جمع کردم ... بیشتر از همه کتابم رو برداشتم ، همه چیز برای رفتن حاضر بود …
ولی نمی تونستم اون موقع شب کجا برم ، این بود که فکر کردم صبح خیلی زود اونجا رو ترک کنم ……
یک ساعت بعد یکی زد به در ولی جواب ندادم نفهمیدم کیه ... دلمم نمی خواست بدونم ، چه فرقی می کرد اونا جلسه کرده بودن که من باید برم و این تنها حقیقتی بود که اون لحظه روح و روانم رو خرد کرده بود ….
دو زانو توی بغل گرفتم تو دلم گفتم : رویا تموم شد ... همه چیز از بین رفت ، عشق ایرج هم تموم شد ...
و تا صبح همون طور نشستم ….
نماز که خوندم و از خدا خواستم راهی جلوی پام بذاره که دیگه مجبور نباشم این قدر عذاب بکشم …….
هنوز هوا تاریک بود ، مسیر عمارت تا در خونه خیلی زیاد بود و معمولا کسی پیاده نمی رفت من اون چمدون رو که پر بود از کتاب و سنگین شده بود با خودم خیلی به زحمت تا اونجا بردم ...
سرم درد می کرد و کلافه بودم …..
از خونه که رفتم بیرون تا خیابون پهلوی راه زیادی نبود وقتی تو سرازیری افتادم راحت تر شدم ، یک سکو کنار پیاده رو بود روی اون نشستم تا تاکسی ها پیدا شون بشه ……..
ناهید گلکار