داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیستم
بخش اول
با خودم فکر کردم ... خوب رویا خانم حالا می خوای کجا بری ؟ خونه ی هادی که اصلا دلم نمی خواست برم ، ازش کینه داشتم اون تو این مدت یک بار به دیدن من نیومد ، حتی می تونست یک تلفن بزنه و از حالم باخبر بشه ولی این کارو نکرده بود …
نه دیگه حاضر نبودم اونجا برم ... فکر کردم برم خونه ی عمو …. ولی زود پشیمون شدم اونجا منو پیدا می کردن و بازم مکافات درست می شد ، تازه دلم نمی خواست عمو منو با این حال و روز ببینه …..
نمی تونستم براش چه توضیحی بدم …….
تنها کسی که به فکرم رسید مینا بود مامانش خیلی مهربون بود و منو دوست داشت ... می تونم چند روزی برم اونجا تا یک جایی نزدیک اونا برای خودم بگیرم و مستقل بشم ….
آره چرا که نه ؟ مگه بابا با همین حقوق زندگی ما رو اداره نمی کرد ... پس من یک نفر به راحتی می تونم از عهده ی خودم بربیام …….
یک تاکسی از دور میومد بلند شدم و رفتم کنار خیابون و دست نگه داشتم ، مرد میونسالی بود گفت : کجا خواهر ؟ خدا بد نده چی شده ؟
گفتم : خیابون پرواز ... چیزی نیست تصادف کردم …..
گفت : ببخشید فضولی نباشه شما جای دخترم هستی ... ولی به نظرم میاد حالت خوب نباشه تازه تصادف کردی ؟ با چی با ماشین ؟
گفتم : تو رو خدا آقا می ببینی که حالم خوب نیست لطفاً ……
گفت : عذر می خوام … نمی خواستم ناراحت بشی ... دلمون واست سوخت ... یک دختر تنها این موقع صبح با چمدون ، سرِ شکسته ... خوب آدمیزاده دیگه هزار تا فکر می کنه … الان خانم دختر من همسن شماس اگه از خونه فرار کرده باشی خیلی بده ، نکن برگرد خونه ات هیچ کس پدر و مادر نمیشه … این روزا زمونه خیلی بد شده همه جا گرگ هست ……..
داد زدم : نه آقا اینا نیست من نه فرار کردم نه پدر و مادر دارم ... ول کن دیگه دارم میرم خونه ی خواهرم بریم مسافرت … راحت شدی ؟ …….
اون دیگه حرف نزد ولی من ازش ترسیده بودم چون هنوز خیابون ها خلوت بود گفتم نکنه یک خیال هایی تو سرش باشه ….. و یک بار دیگه آرزو کردم پسر بودم ……….
جلوی در خونه نگه داشت …. خیابون پرواز ... خیابون باریکی بود که دو طرفش جوی آب بود و یک پیاده روی باریک داشت ... ماشین ها باید با احتیاط از کنار هم رد می شدن و خونه ی مینا درست کنار خیابون بود .
بدون معطلی زنگ زدم تا راننده فکر دیگه ای نکنه .
سوری جون مامان مینا درو باز کرد ... در حالی که معلوم بود از اینکه اون موقع صبح کسی در خونه شونو زده تعجب کرده ، چشمش به من که افتاد بیشتر هراسون هم شد …..
زد تو صورتش و لپشو کند که : خدا منو بکشه چی شده ؟ چرا به این روز افتادی مادر ؟
الهی من بمیرم چیکارت کردن که این موقع صبح زدی بیرون دختر خوب و مهربون ... وای وای خدا سایه ی هیچ پدر و مادری رو از سر بچه هاش کم نکنه ... خدا از هادی هم بگذره باید تقاص پس بده ، بیا ….بیا ؛ قربونت برم مینا هنوز خوابه … بیا ، بیدارش کنیم …
زود باش برام تعریف کن چی به روزت آوردن …..
مینا از سر و صدای ما بیدار شد و نشست و چشمش مالید …
پرسید : واقعا خودتی رویا ؟ چی شدی ؟ الهی بمیرم تصادف کردی ؟ دیدم دلم شور می زنه و خواب بد دیدم . برات زنگ زدم پسر عمه ات ورداشت ولی حرف درست و درمونی نزد اصلا نفهمیدم داره چی میگه .. امروز که نیومدی حدس زدم باید اتفاقی افتاده باشه خوب بیا بشین بگو چی شده ….
گفتم : چیزی نیست روز سیزده خوردم زمین و سرم شکست ... منتها حمیرا با من نمی سازه ، اونم نمی گذاشتن بیام بیرون برای همین صبح زود اومدم که اونا خواب باشن …
چیزی نیست فقط می خوام برای خودم مستقل باشم ؛ حقوق بابام هست می تونم نزدیک شما یک خونه ی کوچیک پیدا کنم دیگه نمی خوام به اونجا برگردم ……
سوری جون گفت : نه به این راحتی که تو گفتی نبود ، حتما یک چیزی شده که نمی خوای بگی همین طوری با حمیرا دعوا کردم که نشد حرف ، مگه تو بچه ای ؟ اگر این باشه بد کاری کردی دلواپسشون کردی ... اگر چیز دیگه ای هست که دیگه من نمی دونم صبر کن چایی حاضره برم براتون بیارم ….
و اشاره کرد به مینا که : ببین چی شده ؟
مینا پرسید : بیرونت کردن ؟
با این حرف اون بغضم ترکید و گریه ام گرفت … گفتم : نه بابا .. خودم اومدم با حمیرا نمی شد تو یک خونه زندگی کرد …
ناهید گلکار