داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیستم
بخش چهارم
سرم سنگین بود و نمی تونستم تکون بخورم ... آهسته به اطرافم نگاه کردم ، توی یک اتاق بزرگ با دستگاهای مختلف و چندین مریض که همه به دستگاه وصل بودن ... کس دیگه ای تو اتاق نبود …
چند لحظه بعد یک پرستار اومد ازم پرسید : کی به هوش اومدی ؟ رویا ، درسته ؟ حالت تهوع داری ؟ ببین نباید داشته باشی نمی تونی استفراغ کنی برات خوب نیست ... ما آمپول زدیم اگر بازم داری بگو جلوگیری کنیم …
گفتم : یک کم ولی اونطوری نیست که بخوام بالا بیارم …
پرسید : درد داری ؟
گفتم : سرم سنگینه …
گفت : اون که طبیعیه ... چهار ساعت زیر عمل بودی . سرت به کجا خورده بود ؟ اینقدر خرابه ؟ له شده ... خیلی صدمه دیده بودی .
گفتم : خوردم زمین سرم به تیزی خورد ….
درجه رو برداشت و نگاه کرد و گفت : تب هم داری .. دکتر قدغن کرده کسی رو ببینی هیجان برات بده … الان بیست نفر بیرون وایسادن تا تو به هوش بیای ... چقدر هواخواه داری ...
پرسیدم : کی من ؟ واقعا ؟ بیست نفر ؟ ….
سرم رو چک کرد و گفت : تو فقط بخواب ، حرف نزن و به هیچی فکر نکن ...
گفتم : تو رو خدا فقط چند دقیقه مینا دوستم رو ببینم …
گفت : نه ؛ نه امکان نداره …. تو الان بی حالی ... چطوری می خوای باهاش حرف بزنی ؟ هیچ کس به هیچ عنوان ….
گفتم : خیالم ناراحته اگر اونو ببینم با خیال راحت می خوابم . قول میدم چند دقیقه ... تو رو خدا دلم آروم می گیره …
یک فکری کرد و گفت : گفتی کی ؟
گفتم : مینا دوستم ….
پرسید : مامانت رو نمی خوای ، خیلی گریه می کنه ...
گفتم : نه ….
سری تکون داد و رفت ….
به محض اینکه پرستار رفت خوابم برد و یک دفعه دیدم مینا دستمو گرفته و صدام می زنه …
بهش گفتم : چشمم می بینه ... فکر کردم کور شدم …. خدا رو شکر دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام ؛ فقط ببینم مینا ، دیگه هیچی برام مهم نیست … باور کن ………..
چشمهای مینا پر از اشک بود ... گفت : آره قربونت برم ... بعد دستمو بوسید ؛ عزیزم هیچی مهم نیست سلامتی از همه مهم تره ….
پرسیدم : کی اون بیرونه ؟ …
گفت : بگو کی نیست … همه اونجان هادی و زنش … عمه ات با دوتا پسراش ... آقای خبیری و خانمش ... مامانم بابام …. ولی عمه ات داره دق می کنه خیلی گریه کرد ... اون پسر بزرگش هم گریه می کرد ولی کوچیکه به خودش می پیجید .
الان پرستار گفت به هوش اومدی یک کم حال همه بهتر شد مردیم و زنده شدیم …
ببینم می دونستی تورج تو رو دوست داره ؟
گفتم : نه اون ایرجه …
گفت : نه خیر ، ببین کی بهت گفتم تورج هم تو رو دوست داره و خیلی هم زیاد ... بعدا نگی نگفتی ….
گفتم : نه اون خیلی مهربونه مثل برادر منو دوست داره ...
گفت : فقط یک چیز دیگه بگم ... هادی و ایرج دست به یقه شدن ... عمتم دست و روی اعظم رو جلوی همه شست و گذاشت کنار ؛؛ رفته بیرون نشسته ...
بعدا برات تعریف می کنم ... دارن صدام می زنن می بینمت … فدات بشم … بخواب ….
گفتم : به هادی و زنش بگو نمی خوام هیچ کدوم رو ببینم . همه ی این بلاها رو اونا به سرم آوردن اگر حقمو می دادن یا الان تو خونه ی خودمون زندگی می کردم … هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد…..
با شیطنت گفت : ولی خوب شد ... ایرج ارزششو داره براش سختی بکشی ؛ من بودم صد برابرشو تحمل می کردم ... دیوونه بهتر شد وگرنه ایرج رو نمی دیدی .