داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و یکم
بخش سوم
تورج اومد حرف بزنه ؛ عمه دستشو به علامت ساکت جلوش گرفت و گفت : ای دختر نادون ، خیلی احمقی ….
همه رو تو درد سر انداختی خودتم مریض کردی سر هیچی ... خوب می خواستی بیای از خودم بپرسی … ما در مورد حمیرا حرف می زدیم اونم جدی نبود ، علیرضا خان هر وقت از دستش ناراحت میشه همین ها رو میگه ... اون شب هم پیله کرده بود بیاین بشینین و تکلیف حمیرا رو روشن کنیم ، می گفت ببریمش آسایشگاه ، ولی نه اون این کارو می کنه نه من میذارم ، همین طوری حرف می زدیم …. واقعا که گل کاشتی …
گفتم : آخه عمه جون چه فرقی می کنه ... من چطوری راضی بشم اونجا بمونم و حمیرا بره یا موندنم باعث نگرانی و ناراحتی شما بشه …
سرشو با بی حوصلگی تکون داد که : ای بابا ... کی گفته ؟ علیرضا یک حرفی می زنه ... اون فقط فکر آسایش خودشه فکر بچه نیست که …… نه تو و نه حمیرا هیچ کدوم جایی نمیرین …….
باید سعی کنیم با هم بسازیم ، یواش یواش خوب میشه , الان بهتره ؛ من مطمئن هستم خودش متوجه میشه و همه چیز درست میشه تو نگران نباش …….
صد دفعه بهت گفتم تو یادگار برادر منی اصلا اگر هم جایی داشته باشی بری من نمیذارم … باید پیش خودم باشی چه خوب چه بد ….. اصلا ببینم فوقش ناراحت شدی چرا تو اتاقت نموندی ؟ یعنی خونه ی حیدری بهتر از اونجا بود ؟ هر چی باشه اونا غریبه هستن . حاضری منت حیدری و زنشو بکشی ؟ وقتی می خوای یک کاری بکنی اول فکر کن مثل احمق ها رفتار نکن … به خدا یک بار دیگه حرف تو دلت نگه داری و از این کارا بکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی …..
تورج گفت : اگر از این کارا بکنی می دیمت به حمیرا تا می خوری کتکت بزنه … اصلنم جلوشو نمی گیریم …..
عمه گفت : الله و اکبر ... خفه شو تورج ، بهت صد دفعه گفتم از این شوخی ها نکن ... ای بابا شورشو در آوردی چقدر این حرفو تکرار می کنی ؛ از مزه در اومده هر چیزی حدی داره ……..
تورج اخمهاشو کرد تو هم و ابروشو انداخت بالا و گفت : باشه بابا دیگه نمیگم …. ولی ببین مامان اگر بازم دوباره کتک خورد بگم ؟
و خودش قاه قاه خندید …..
عمه برام سوپ آورده بود ، به تورج گفت : تخت رو یک کم بیار بالا و خودش آهسته اونو به من داد ….
ناهید گلکار