داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و یکم
بخش چهارم
گفتم : عمه ؟
گفت : جانم ….
گفتم : دوباره دارم لوس میشم ….
عمه گفت : فدات بشم تو اگرم بخوای لوس نمیشی ( و آه بلندی کشید ) هر چی بگی حق داری …..
همون موقع پرستار اومد تو تا به من رسیدگی کنه …. به تورج گفت : شما بیرون باش …..
تورج رفت بیرون و عمه هم وسایلشو برداشت ، منو بوسید و سفارشات لازم رو کرد و رفت ….
تورج که برگشت تو اتاق گفت : آخ جون دیگه تنها شدیم و می تونیم حرف بزنیم …
ولی من گیج خواب بودم و اصلا نفهمیدم اون چی گفت و من کی خوابم برد ….
وقتی دوباره چشممو باز کردم اون کنار پنجره نشسته بود … و بیرونو نگاه می کرد ...
گفتم : تورج میشه یک کم بهم آب بدی ؟
از جاش پرید و دستهاشو بهم زد و گفت : آخ جون بیدار شدی ؟ دق کردم ... الان سه ساعته خوابیدی الان وقت ملاقاته ...
همینو گفت و یک لیوان آب ریخت برای من که با نی بخورم که در اتاق باز شد و مینا و سوری جون اومدن تو با یک دسته گل ….
مینا اومد کنارم ... به سوری جون گفتم : تو رو خدا منو ببخشین باعث اذیت شما شدم .. .خیلی بد شد ….
گفت : نه عزیزم ... خدا رو شکر خوب شدی الهی شکر ، می دونی چقدر نذر و نیاز کردم ؟
گفتم : این اشتباهی بود که من کردم و همه رو تو درد سر انداختم مخصوصا عمه رو که خیلی هم به من محبت داره ناراحت کردم ….
تا اومدم با مینا حرف بزنم ، عمو و خانمش اومدن و پشت سرشم چند تا از همکلاسی هام ...
اتاق شلوغ شده بود و تورج از اونا پذیرایی می کرد و طبق معمول مزه می ریخت …..
نتونستم با مینا درست و حسابی حرف بزنم فقط به من گفت : من همه ی جزوه ها رو برات میارم ، در ضمن کلاس کنکور میرم تست های اونجا رو هم برات کنار گذاشتم بهت میدم ؛ به شرط اینکه خوب شدی با من ریاضی کار کنی …..
تورج شنید و گفت : می خواد با منم کار کنه یک کلاس میذاریم همه با هم درس می خونیم ….
بالاخره همه یکی یکی رفتن و باز منو تورج تنها شدیم ... به من گفت : می خوام باهات حرف بزنم تو رو خدا نخواب ……
گفتم : دست خودم نیست به خدا خوابم می بره ….. خوب بیا بشین …
با خوشحالی اومد و کنار من نشست که در باز شد و ایرج اومد تو …..
یک سبد گل دستش بود و یک نگاه عاشق تو صورتش ... نگاه مشتاقش قلبم رو لرزوند ، طوری که نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... دلم براش تنگ شده بود و آرزو داشتم همون لحظه منو در آغوش بگیره …..
تورج گفت : ای بابا داداش چند تا سبد می خوای بخری ؟ این سومیه ... آخه من عقب موندم .
رویا اون گلای بغل تختت رو من خریدم بقیه اش مال ایرجه ….
ایرج گلا رو گذاشت و گردن تورج رو گرفت و با هم شوخی کردن ... معلوم بود ایرج خیلی خوشحاله و ذوق و شوق شو این طوری نشون می داد.
گفت : دلم می خواست وقتی به هوش اومد اتاقش پر از گل باشه تا دلش نگیره ... رویا جون می دونی این مدت بیشتر تورج مراقب تو بوده هر کاری از دستش بر میومده کرده تا حالا اونو به این بامسئولتی ندیده بودم ….
تورج گفت : خوب یکی باید مراقب اون باشه تا زود خوب بشه ، ببریمش خونه دوباره بزنیمش راهی بیمارستانش بکنیم …..
و هر سه خندیدیم ……
ایرج گفت : تورج جان تو برو غذا بگیر با هم بخوریم بعد برو خونه ….
گفت : ای داداش جان از اون طرف اومدی خوب سر راهت می گرفتی دیگه حالا من کجا برم این طرفا غذای خوب نیست ….
ایرج گفت : رویا چلوکباب دوست داره برو همون جا که همیشه می گیریم …. بگیر و بیا …..
گفت : حالا من و تو که چلو کباب دوست نداریم چیکار کنیم ( و خودش خندید ) عیب نداره به خاطر رویا امشب می خوریم …………
وقتی داشت می رفت لای در وایساد ، به ایرج گفت : شوخی نابجا نکن ، مواظب حرف زدنت باش تا من بیام … ای بابا هر چیزی حدی داره ….
و همین طور که می خندید رفت ...
ناهید گلکار