داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و دوم
بخش اول
تورج که رفت ، ایرج یک آبمیوه باز کرد و یک نی گذاشت توش و داد به من و گفت : بخور که خیلی لاغر شدی ...
احساس کردم دستپاچه شده ... منم همینطور ، نمی تونستم پنهون کنم که چقدر عاشقشم ...
وقتی آب میوه رو می گرفتم هم دست اون می لرزید هم من …
بدون اینکه نگاهش کنم نگاه گرمشو حس می کردم … برای اینکه بیشتر از این رسوا نشم ، چشممو بستم ولی صدای قلبم رو می شنیدم …..
که یک مرتبه صدای در، ما رو به خودمون آورد …..
هادی بود با یک دسته گل اومد تو … سلام کرد ….
ایرج زیر لب جواب گفت و رفت بیرون ... هادی گل رو گذاشت روی میز و کنار من روی تخت نشست .
گفت : حال خواهر خوشگل من چطوره ؟ خوبی خواهر جون ؟ قربونت برم (خواست دستمو بگیره ولی من کشیدم ) خیلی ما رو ترسوندی …. دیگه تنهات نمیذارم ... می برمت خونه ی خودمون و خودم ازت مراقبت می کنم ، اصلا غصه نخور بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده ؟ کی این بلا رو سرت آورده ؟ اسم خودشونو میذارن مسلمون ... ببین چی شدی پوست و استخون ، بهم بگو ببینم کی باهات این کارو کرده ؟ …… پدرشونو در میارم ……
دیدم خیلی داره عرض اندام می کنه … گفتم : از زنت اجازه گرفتی ؟ یا فردا برادرشو میندازه به جون من که باعث بشه من بترسم و از خونه ات فرار کنم …. ؟ برو هادی ... دست از سرم بردار . تو اگر می خواستی از من مراقبت کنی وقتی اومدم پیشت و گفتم اگر تو بگی نرو ؛ نمیرم ؛ سکوت نمی کردی ….
چرا اون موقع یک کلام حرف نزدی ؟ بهم نگفتی خواهر جایی که تو داری میری برات آشنا نیست ؛ پیش من بمون ….. چرا بدون اینکه به من بگی همه ی سهم منو برداشتی و برای خودت خونه خریدی ؟ …. منو بی حق کردی ؟ …. من بچه بودم نتونستم بهت چیزی بگم تازه سه قورت و نیم بالا داری ؟ اگر اون موقع سهم منو می دادی الان سربار نبودم و برای خودم زندگی داشتم …
به خدا برای پول نیست شاید اگر به خودم می گفتی و یا با من درست رفتار می کردی ازت دلخور نبودم ولی دیگه همه چیز خراب شده…….
به نظر خودت درست بود که همه چیز رو بالا بکشی و اونقدر منو اذیت کنی ؟ یا اصلا اجازه بدی زنت با من اون کارای زشت رو بکنه … خیلی برام ناگوار بود که از برادرم این طوری نارو بخورم ….. کردی تو این مدت یک سر به من بزنی ببینی در چه حالی هستم ؟ ……
گفت : راست میگی هر چی بگی حق داری الهی من فدات بشم … تو بیا پیش خودم اگر همه چیز رو جبران نکردم ؛ قول شرف میدم دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره …..
گفتم : امکان نداره من دیگه پامو تو خونه ی تو نمی ذارم …. هرگز نمی خوام چشمم به اعظم بیفته حتی اگر برای دوری از فرید که اینقدر دوستش داشتم بمیرم نمی خوام دیگه شماها رو ببینم ….
یک مرتبه برافروخته شد و از جاش بلند شد که … می دونم چرا نمیای ... خوب معلومه اونجا بهت خوش می گذره ….
گفتم : آره نمیبینی الان چقدر خوشحالم؟
گفت : وقتی اومدم تو دیدم ، چه جوری داری با اون پسره لاس می زنی ……. چرا بیای خونه ی ما !!!
وقتی دو تا گردن کلفت اینجا شدن سگ پاسبانت !!! من اگر حساب اینا رو نرسیدم ، نامردم …. چه معنی داره دوتا جوون عزب دائم بالای سر تو باشن من باید تکلیف این کارو روشن کنم …
سرمو که نمی تونستم تکون بدم همون طور که خوابیده بودم گفتم: تف به روت بیاد برو از اینجا برو …. اون دو نفر که تو می ببینی دارن جای تو برای من برادری می کنن ... عوض تشکرته ؟ حالا غیرتت گل کرده ؟ اون موقع که از خونه ت بیرونم کردی غیرت نداشتی ؟ ….
صداشو بلند کرد و شروع کرد به دری وری گفتن که ایرج اومد تو یک دستشو گذاشت تو پشتش و دست دیگه شو گرفت و گفت : آقا هادی رویا خانم مریضه ؛ خودتو کنترل کن ، نباید عصبانی بشه دوباره خونریزی کنه .... خیلی براش خطرناکه لطفا مراعات کن …. بیا بریم بیرون حرف بزنیم …….
اونا با هم رفتن در حالی که هادی به خودش نفرین می کرد که خاک بر سر من که خواهرم زیر دست شما افتاده و شماها برای من تعین تکلیف می کنین کی بیام و کی برم …..
چشمم به در بود تا ایرج برگرده می ترسیدم با هم حرفشون بشه ……
مدتی طول کشید از ایرج خبری نشد پرستار اومد درجه گذاشت و فشارمو گرفت ، پانسمان رو عوض کرد ، تو سرمم آمپول ریخت و کاراشو انجام داد ولی بازم ایرج نیومد ….
دلم شور افتاد … به پرستار گفتم : میشه اون آقا که با منه صدا کنین ….
نگاهی کرد و گفت : کسی اینجا نیست …. کاری داری بگو برات انجام بدم ….
گفتم : نه مرسی صبر می کنم …. نزدیک نیم ساعت طول کشید که برگشت ...
بهم ریخته بود جیب پیرهنش پاره بود و از کنار لبش خون میومد ….
ناهید گلکار