داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و دوم
بخش دوم
من نگاهی کردم و گفتم: لبت خون میاد کتک کاری کردین ؟ ….
گفت : تو بهش فکر نکن ... چند روز بود برای من خط و نشون می کشید ، گفتم راحت بشه …. عوضش دلم خنک شد .
کلافه شدم گفتم : آخه اون برادر منه ، دلم نمی خواد ناراحت بشه ... تو رو خدا دیگه این کارو نکن ….
اینایی که بهش گفتم برای این بود که تا حالا هیچی نگفته بودم فکر می کرد زبون ندارم و نمی فهمم ... به خدا اگر به خودم می گفت بهش می دادم برام مهم نبود … بد راهی رو انتخاب کرد …
گفت : من شروع نکردم ولی وقتی دیدم آروم نمیشه منم صبر نکردم ... لازم داشت …. باور کن به خاطر تو نبود به خاطر خودم بود … دیگه تموم شد و رفت ….
من دلم نمی خواست در گیری بشه ولی اون خیلی دلش می خواست این کارو بکنه …. به تو توهین کرد و به طرف من حمله کرد ؛ راستش منم حسابی خدمتش رسیدم …….
همین موقع تورج با غذا و نوشابه اومد تو و با صدای بلند گفت : من اومدم …. ولی هادی رو هم دم در دیدم ، اینجا بود ؟ تو زدیش ؟
ایرج گفت : می خواست خدمت من برسه ؛ من دیدم بد میشه خدمتش رسیدم ………
تورج زد زیر خنده و گفت : اون آخه ما رو نمی شناسه که ….. ما خواهرشو می زنیم اونوقت خودشو نزنیم ؟ برای خانمش هم حمیرا رو می فرستیم ……. ( این حرف در واقع برای من دیگه خنده نداشت ولی اونقدر این حرف رو بامزه زد که منم خندم گرفت )
و خودش قاه قاه خندید …
تخت رو آوردن بالا ولی بازم خوردن چلو کباب برای من سخت بود
و با وضعیتی که برای هادی پیش اومده بود زیاد اشتها نداشتم ... دلم نمی خواست برادرم این طور تحقیر بشه ….
ولی اون دو تا با اشتها خوردن و خندیدن و سر به سر هم گذاشتن …..
رابطه ی عجیبی بین اون دو تا بود ... رو حرف هم حرف نمی زدن ، از هم دلخور نمی شدن ، رعایت همدیگر رو می کردن و هیچ حسادت یا حرفی بین اونا نبود ، هر دو اونقدر پاک و نجیب بودن که حتی یک بار کاری نکردن که من احساس بدی داشته باشم ... هیچ وقت حتی دست منو نگرفتن و یا سعی نکردن حرف نامربوطی به من بزنن و این برای من ارزش زیادی داشت ...
اگر هر کدوم می خواستن از من سوء استفاده کنن همه چیز فرق می کرد و من نمی تونستم به اون راحتی با اونا باشم …
فقط یک بار ایرج به تورج گفت نباید بری تو اتاق رویا همون شد ؛ دیگه اون هیچ وقت پاشو از پاشنه ی در تو نگذاشت …..
یک هفته ی بعد من از بیمارستان مرخص شدم …
عمه و اسماعیل اومدن دنبالم و منو بردن خونه ...
از این که دوباره به اون خونه برمی گشتم خوشحال بودم و اینکه می تونستم برم مدرسه …….
از حمیرا خبر داشتم ، می گفتن حالش خوبه و تقریبا رفتارش عادی شده …
دیگه ازش نمی ترسیدم چون فکر می کردم اونا همه پشت من هستن ….
در واقع احساس اینکه تو کوچه ها آواره بشم یا خونه ی مینا زندگی کنم برام اونقدر دردناک بود که اونجا رو به چشمم بکشم ….
یاد یکی از شعر های کتابم که از سعدی بود افتادم و همین طور که توی ماشین به طرف خونه می رفتیم و خیابون ها رو تماشا می کردم با خودم خوندم :
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
ناهید گلکار