داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و دوم
بخش سوم
حالا دیگه می دونستم که اگر هم بیرونم کنن جایی ندارم که برم …..
و این بار برای این وارد اون خونه شدم که دیگه برای همیشه بمونم و عضوی از خانواده ی اونا بشم …. و برای مشکلاتم راه حل منطقی پیدا کنم ……
حمیرا تو حال نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد … من بهش سلام کردم …. اونم جواب داد : سلام بهتر شدی ؟ …. ببین من واقعا نمی خواستم تو صدمه ببینی … اینو بدون .
اینو یک دفعه ای گفت و پشتشو کرد به من و نشست و صدای تلویزیون رو زیاد کرد …
رفتم نزدیک و گفتم : می دونم و هیچ وقت این فکر رو نکردم ، خاطرت جمع ….
هیچ عکس العملی نشون نداد ….
عمه با اشاره به من گفت: برو بالا ….
من رفتم تو اتاقم ….
چمدونم رو از قبل گذاشته بودن روی تخت …
نگاهی به اطراف کردم حالا اونجا برام مثل بهشت بود جای امنی که منو از نابسامانی نجات می داد ….حتی اگر نتونم از اون اتاق بیرون برم …….
اول چمدون رو خالی کردم و فشارش دادم زیر تخت ...
کمی اتاق رو مرتب کردم و نشستم سر درسم ... چون خیلی عقب بودم و فرصتی هم برای جبران نداشتم ……..
در واقع تا امتحان نهایی فقط درس خوندم و زیاد بیرون نمی رفتم به جز مدرسه و شام و نهار …..
حمیرا کلا منو ندید گرفته بود ... انگار نیستم ...
دیگه اونم برام مهم نبود … و فقط کار خودمو می کردم ...
تنها دلخوشی من ساعتی بود که ایرج از کارخونه برمی گشت . پشت پنجره منتظرش می موندم و اونم هر بار طوری که علیرضا خان متوجه نشه دستشو تکون می داد و این تا چند ساعت منو شارژ می کرد ….
و بعد سر شام اونو می دیدم اما تورج در هر فرصتی یک سر به من می زد و احوالم رو می پرسید …
امتحان نهایی برام کاری نداشت … سخت نبود و اونو به راحتی با نمره های خوب گذروندم ...
چیزی که نگرانم می کرد کنکور بود و حالا تمام تلاشم رو برای قبول شدن می کردم ……..
حمیرا هنوز مثل یک دشمن با من رفتار می کرد ، متلک می گفت و در هر فرصتی بدترین حرفای تحقیرکننده رو به من می زد و این کارو در موقعی می کرد که نمی تونستم بهش چیزی بگم ….
ولی حالش خوب بود پس من دلیل این کارشو نمی فهمیدم ….
شب ها کماکان ناله می کرد ولی کسی به سراغش نمی رفت انگار همه عادت کرده بودن ... منم اگر بیدار می شدم فقط گوش می کردم ….
تا اینکه چند روز به کنکور مونده بود ، یک شب تا دیروقت زبان خوندم و چون مهارتی توش نداشتم خیلی خسته شدم … و صبح با کسالت خیلی زیاد از خواب بیدار شدم ... حتی چشمم رو به سختی باز کردم باید کاری می کردم تا سرحال بشم و درس بخونم ...
این بود فکر کردم برم حموم با عجله حولمو برداشتم و رفتم زیر دوش و یادم رفت درو قفل کنم …
هنوز خودمو آب نکشیده بودم که یک مرتبه برگشتم و حمیرا رو جلوی چشمم دیدم ... خشمگین و عصبانی ….
حالا هیچ کس هم نمی دونه اون اومده تو حموم ، با این فکر شروع کردم به لرزیدن …
با عصبانیت گفت : تو توی حموم من چیکار می کنی ؟ پس همیشه میومدی اینجا رو نجس می کردی حیوون ؟ ….
و صداشو بلند کرد که : کی بهت اجازه داد بیای تو حموم من ؟ کثافتِ آشغال چرا دست از سر ما ورنمی داری ؟ گمشو از زندگی ما برو بیرون …
من دستپاچه زود دوش رو بستم و پریدم حولمو برداشتم و تنم کردم ... اومدم لباسمو بردارم و برم که دستمو گرفت و کشید .... خودمو کشیدم عقب ولی اون دو دستی دست منو گرفته بود منم دست دیگم رو گذاشتم روی دست اون تا مقاومتم زیاد بشه و یک وقت نخورم زمین ،
این بار نزدیک کنکور بود و اگر بلایی سرم میومد جبران ناپذیر بود …..
گفتم : ببین حمیرا دیگه نمیام ؛ ببخشید معذرت می خوام ، بذار برم قول میدم دفعه ی آخرم باشه …
ولی اون ساکت شده بود و هی دست منو لمس می کرد … و با چشمان درشتش به من نگاه می کرد ….
گفتم : بذار برم ... من هنوز خوب نشدم زورم به تو میرسه فقط نمی خوام به تو صدمه بزنم … اگر بهت حرفی نمی زنم ملاحظه می کنم وگرنه هم زبون دارم هم زور … ولم کن برم … لطفا دستمو ول کن ….
ولی اون محکم تر دست منو گرفته بود و ول نمی کرد ….
گفتم : ببین اگر بخورم زمین دوباره سرم بشکنه برای خودتم دردسر درست می کنی …. تو رو خدا ول کن دستمو …..
همین طور که تو چشم من نگاه می کرد دستش شل شد و من آهسته دستمو کشیدم .
ناهید گلکار