داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و سوم
بخش اول
همین موقع عمه اومد تو و پشت سرش مرضیه ….
هر دو هراسون به ما نگاه می کردن عمه پرسید : چی شده ؟ …
هیچکدوم حرفی نزدیم ، من می لرزیدم و حمیرا هم بی حرکت وایستاده بود ..
عمه سرشو برگروند به طرف در و گفت : ایرج تو برو رویا بیاد بیرون …..
حمیرا قبل از من رفت …
من در حالی که می لرزیدم گفتم : عمه می مونی تا خودمو آب بکشم ؟
گفت : آره عمه جون برو خودتو بشور …. کاریت که نکرد ؟ من میرم پیش حمیرا مرضیه اینجاس …..
گفتم : نه … خاطرتون جمع باشه ….. کاری به من نداشت ….
ولی وقتی رفتم زیر دوش نمی دونم چرا اونقدر دلم گرفت باز اون احساس لعنتی اومد به سراغم … اون احساس بی سر و سامونی که من اسمش گذاشته بودم حس احمقانه …. ولی بود ...
از خودم و از این دنیا سیر شدم و حال بدی پیدا کردم به خودم و به زمین و آسمون بد و بیراه گفتم …..
وقتی اومدم تو اتاقم هیچ صدایی نمیومد و مرضیه وقتی خاطر جمع شد که دیگه تو اتاقم هستم گفت : نگران نباش همه رفتن پایین صبحانه بخورن ….
با بی حوصلگی خودمو مرتب کردم ….. از وقتی که قسمتی از موهای منو تراشیده بودن برای عمل ،، خیلی بدجور شده بود اگر سرمو سشوار نمی کشیدم و جمع نمی کردم خیلی بد به نظر می رسید ….
سشوار رو روشن کردم و گرفتم روی سرم …. هنوز داشتم می لرزیدم و حرارت گرم اون برام خوشایند بود ….. پشتم به در بود و صدای زیاد سشوار تو گوشم ، متوجه ی اومدن عمه و ایرج نشدم …..
فقط احساس کردم کسی پشت سرمه …
سشوار رو خاموش کردم و زود موهامو جمع کردم که جلوی ایرج بد نباشه ……
عمه آغوشش رو باز کرد و منم خیلی مشتاقانه خودمو انداختم تو بغلش ولی با اینکه بغض داشتم گریه نکردم ... تصمیم داشتم قوی باشم و دیگه اونو ناراحت نکنم …
گفتم : من خوبم عمه جونم … واقعا کاری نکرد ... خوب ما می دونستیم که حمیرا خوشش نمیاد کسی بره تو اون حموم ….. من باید اول به شما خبر بدم تا هوای اونو داشته باشین ؛؛ بعد برم ,, یک بار دیگه این طوری شده بود باید احتیاط می کردم …. از این به بعد این کارو می کنم …
ایرج فقط نگاه می کرد از نگاهش خیلی چیزا می فهمیدم …. عشق ، تاسف ، و شرمندگی ….
که برای من همون نگاه محبت آمیزش کافی بود ... که آروم بشم ….
تورجم از راه رسید ... دستشو به چهار چوب در گرفت … و گفت : جنایت تو حمام ……..
دختری که می خواست دکتر بشود امروز صبح مورد حمله ی ضربتی خانواده ی تجلی قرار گرفت و به طور معجزه آسایی از دست اونا جون سالم به در برد …..
عمه راه افتاد که بره و گفت : من برم که حوصله ی این حرفا رو ندارم بس نمی کنی که ؛؛ و رفت ….
ولی ایرج خندید و گفت : از شوخی گذشته خیلی ترسیدم وقتی داشتم می رفتم پایین صدای حمیرا رو از تو حموم شنیدم …. مُردم ؛ نمی دونستم چطوری به مامان خبر بدم ... فقط گفتم تموم شد یک بلایی سرش آورد ….
فکر می کردم برم پایین دیر میشه ……. از اون بالا صدا بزنم حمیرا رو تحریک می کنم … وای نمی دونین چقدر بد بود فکر کنم چهار تا پله یکی رفتم پایین ، مامان رو صدا کردم و چهار تا پله یکی برگشتم بالا …
تورج گفت : پس بیخودی بهت میگم بابا لنگ دراز ……. آخ … آخ ... ولی من در هیجان انگیزترین لحظات زندگی خوابم … خوب دیگه چی شد ؟ حالا بگو رویا بالاخره زدنت یا نه ؟
گفتم : نه دستمو گرفت ولی ول کرد و رفت ……
دستشو زد بهم و گفت : ای بابا دیگه از حمیرا هم بخاری بلند نمیشه …….
ایرج زد پس کله اش و گفت : میشه فقط یک ساعت جدی باشی ؟
گفت : به خدا جدیم من حقیقت رو میگم شماها پنهون کاری می کنین … شماها جدی نیستین …….
عمه صدا زد : ایرج بابات منتظره ….
هر دو تا خداحافظی کردن و رفتن ..
ایرج گفت : تو رو خدا ازش فاصله بگیر ، من میگم صبحانه ی تو رو بیارن همین جا بخور ، امروز نرو پایین ……
تورج هم گفت : ان شالله زنده بمونی تا ما بیایم ... الوداع …..
اونا رفتن دیگه حالم خوب بود و نشستم سر درس ….
نزدیک ظهر بود … من روی تخت ولو شده بودم و درس می خوندم این طوری بهتر می تونستم مطالب رو بفهمم ... با سینه افتادم روی بالش و مشغول خوندن شدم ….
که یک دفعه در باز شد و حمیرا اومد تو …….
مثل برق از جام پریدم و با خودم گفتم دیگه کارم تموم شد …..
ناهید گلکار