داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و چهارم
بخش سوم
یک کم نیم خیز شد و گفت : نگارو می خوام .. اگر پیشم بود خیلی آروم می شدم .
گفتم : دیگه چی ؟
گفت : دلم می خواست رفعت برگرده …...
گفتم : حالا یک سوال دیگه … اونا رو یک روز نداشتی ؟ آیا خوشبخت بودی ؟ اگر نبودی پس می خوای چیکار ؟ بازم که خوشحال نمیشی … کِی تو زندگی خوشحال بودی ؟ اونو بخواه …..
فکری کرد و گفت : هیچ وقت از همش بدم میاد … بدم میاد …. از همه ی اونا بدم میاد …. می خوام بخوابم ...
گفتم : باشه بخوابیم ….ولی صبح شده …. هوا داره روشن میشه من برم تو اتاقم …..
دستمو محکم گرفت و گفت : نه همین جا بخواب …. اینجا ناراحتی ؟
گفتم : نه می خوابم ….
و تا سرشو گذاشت خوابش برد … منم خوابیدم …….
خیلی دیر بیدار شدیم ... با عجله رفتم به اتاقم و لباس عوض کردم رفتم تا چیزی بخورم و برم سر درس هر لحظه به کنکور نزدیک تر می شدم و درست همین موقع طوری پیش میومد که نمی تونستم درس بخونم … منم که خرافاتی همش فکر می کردم چون نمی خوام قبول بشم این طوری میشه ……
رفتم پایین … دیدم تورج هم خونه اس و داره صبحانه می خوره ...
عمه ام داشت غذا درست می کرد ... گفت : ساعت خواب خانم ، بیا صبحانه بخور عزیزم ……
نگاهی بهش کردم که ببینم این متلک بود !!! گفتم : واقعا ؟ ….
عمه گفت : آره عزیزم مثل اینکه دیشب نخوابیدی ... آره ... حالا صبحانه که خوردی برو سر کارت نمیذارم کسی مزاحمت بشه ….
گفتم : عمه تو رو خدا این طوری نگو فکر می کنم داری مسخره م می کنی …..
گفت : آخه چرا مسخره ات کنم مگه چی گفتم ؟
نگاهی به تورج کردم هیچی نمی گفت و اخماش کرده بود تو هم ….
ازش پرسیدم : چیزی شده ؟ چرا ناراحتی ؟
گفت : دیگه چی می خواستی بشه ؟ همه چیز برای من تموم شد ... دیگه تو این خونه زندگی کردن فایده ای نداره ... هر روز به این امید که تو از حمیرا کتک خورده باشی میومدم ولی فکر کنم هیجان و شور حال از این خونه رفت … مثل اینکه دیشب قرار داد حمیراچای بسته شد و نصف قلمرو من و ایرج رفت دست دشمن …. الان شب می ری پیشش می خوابی فردا نمیذاره با ما حرف بزنی باید یک فکری برای بهم زدن این آشتی بکنم ……
البته من و عمه می خندیدم ولی من فهمیدم که عمه سر صبح برای چی اونقدر مهربون شده .
ناهید گلکار