خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۶:۲۴   ۱۳۹۶/۱/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و چهارم

    بخش پنجم



    حدسم درست بود او آلبوم رو آورد جلو و گفت : این نگاره ، می خوای ببینی ؟
    آلبوم رو گرفتم عکسها از لحظه ی تولد بود تا هشت سالگی …….. دختر زیبایی که شور و شادی تو وجودش موج می زد همه جا در حال شیطنت بود و بیشتر عکس ها تو پاریس گرفته شده بود ….. همراه مادربزرگ فرانسوی و آقای رفعت ……

    ولی حمیرا تو همه ی اون عکس ها غمگین بود …..
    گفتم : خیلی نگار خوشگله ... درست شکل خودته …
    گفت : نه بیشتر شبیه پدرشه ، کمتر به من رفته ….
    گفتم : ولی من این طوری فکر نمی کنم … چه قدر همه جا خوشحال به نظر میاد ….

    با حسرت گفت : برای این که این طوری بود اصلا خودشو برای چیزی ناراحت نمی کرد .
    هر وقت می دید من ناراحتم ازم فاصله می گرفت …. و هیچ وقت ازم نمی پرسید : مامان چته ؟ … مثل باباش بی عاطفه و بی محبت بود …..
    گفتم : در مورد یک بچه ی هشت ساله این طوری نگو …..

    داشتم آلبوم رو نگاه می کردم که احساس کردم داره عصبی میشه ….

    این بود که زود جمعش کردم و گفتم : میشه فردا تو اتاقم نگاه کنم ؟

    گفت : نه بسه دیگه ... و اونو با غیض ازم گرفت و گذاشت زیر تخت و پشتشو کرد به من و خوابید …..

    می دونستم اخلاقش چه طوریه ... نمی خواستم مثل بقیه باهاش رفتار کنم …..

    آهسته موهاشو نوازش کردم و گفتم : من دارم می ببینم به زودی نگار میاد پیش تو ... بهت قول میدم . بچه مادرشو خیلی دوست داره و نمی تونه ازش بگذره … اگر اونو می خوای باید یک کاری بکنی ….. بهت قول میدم دیگه از پیش تو جایی نره ……….

    وقتی پرسید : مثلا چیکار ؟

    فهمیدم بغض داره ….. گفتم : بدت نمیاد بگم ؟ قول میدی ؟
    سرشو تکون داد و گفت : بگو ……

    گفتم : بشو مطابق میل اون ... خندون و خوشحال مثل اون …. بخند و مثل اون از زندگی لذت ببر ….

    دست منو پس زد و گفت : بسه دیگه بخواب … اصلا برو تو اتاقت می خوام تنها باشم برو …

    مونده بودم چیکار کنم …. گفتم : حرف بدی زدم ؟

    گفت : آخه تو از چی خبر داری ؟ از من چی می دونی ؟ برای خودت حرف می زنی ... ظاهر که شرط نیست …. من که احمق نیستم …. فکر می کنی خودم نمی دونم باید خوشحال باشم یا ……..

    حرفشو خورد و گفت : ولش کن لطفا برو … اصلا بد کردم آلبوم رو نشونت دادم …. تو هیچی نمی دونی …. هیچ کس نمی دونه …. من خورد شدم و دیگه تکه های من جمع شدنی نیست . گاهی مثل حالا چنگ می زنم به زندگی تا دوباره خودمو بکشم بالا ولی نمیشه...

    ببین من ، من ، حمیرا ، به تو متوسل شدم ببین چقدر بدبختم …. ببین نیاز به دست نوزاش تو دارم که شب یکی پیشم بمونه و به حرفم گوش کنه …. دلت برام می سوزه ، نه ؟

    گفتم : نه به خدا ... چرا بسوزه ؟ دوستت دارم ، دلم می خواد مثل همه شاد باشی و زندگی کنی …. صد نفر کمه دلشون برای من بسوزه … منم به تو پناه آوردم …….
    گفت : پاشو برو اتاق خودت ….

    گفتم : نمیرم .. بذار همین جا بخوابم و سرمو گذاشتم رو بالش و فهمیدم با احتیاط تر باید باهاش حرف بزنم ...

    راست می گفت من نمی دونستم به اون چی گذشته و در مورد اون فقط به حرف دیگران قضاوت کردم و این خیلی بد بود …

    با خودم گفتم دیگه همیشه صبر می کنم تا خودش سر درددلش باز بشه …….





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۸/۱/۱۳۹۶   ۱۶:۳۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان