خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۴:۱۶   ۱۳۹۶/۱/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و پنجم

    بخش اول



    بازم دم دانشگاه بهشون التماس کردم که برگردین ولی حمیرا دعوام کرد و با لحن تندی گفت : چقدر حرف می زنی حالا دیگه اومدیم … برو دیرت نشه ما منتظر می مونیم …

    تورج گفت : برو خیالت راحت باشه ... دوست داشتیم که اومدیم …..

    ایرج پیاده شد و گفت : نگران ما نباش می ریم دور می زنیم و برمی گردیم …. حواستو جمع کن …. به چیزی فکر نکن ……

    گفتم : شما سه تا نعمت هایی هستین که خدا بهم داده ازتون ممنونم …….

    و رفتم ...

    مینا جلوی در منتظر من بود با هم رفتیم تو تا جامونو پیدا کنیم ….

    پرسید : اون حمیرا نبود جلو نشسته بود ؟

    گفتم : چرا خودش بود !!!!………

    گفت : یعنی اون الان اومده بود تو رو برسونه برای کنکور ؟ ….. نه نمیشه ، خیلی عجیبه ... ای بابا تا دیروز به خون تو تشنه بود ، امروز میاد تا تو دلگرم باشی و کنکور بدی ؟ نمی تونم باور کنم …. خوب بگو ببینم چی شد ؟ برام تعریف کن …..

    گفتم : باشه ، مفصله ... بعد از کنکور برات تعریف می کنم …..

    اول جای مینا رو پیدا کردیم و اون نشست ….

    و بعد جای خودم که خیلی از اون دور بود رو پیدا کردم ….

    استرس زیادی داشتم ... مخصوصا که اتفاقات عجیبی پشت سر هم برام میفتاد ذهنمو مشغول می کرد و احساس می کردم زیاد تمرکز ندارم . بیشتر به فکر این بودم که الان اونا دارن چیکار می کنن …..
    ولی وقتی سئوالات رو جلوم گذاشتن شروع کردم به زدن و تا آخرش رفتم حواسم نبود که تست زبان رو هم به خوبی بلد بودم …. و خیلی زودتر از وقت تعیین شده تموم کردم ……..
    یک کم دوره کردم ولی چیزی به نظرم نرسید که عوض کنم تا اعلام پایان وقت ….. و برگه ها رو جمع کردن ………

    زود مینا رو پیدا کردم و با هم رفتیم بیرون ... اون خیلی ناراحت بود و می گفت : خراب کردم وقت کم آوردم حالا اگر قبول نشم باید یک سال دیگه درس بخونم و اشک تو چشمش جمع شده بود ...

    دلم براش سوخت و گفتم : مثل اینکه منم خراب کردم چون وقت زیاد آوردم ... نمی دونم چرا اینقدر زود تموم شد ، الان قاطی کردم نکنه سئوالات رو جا انداختم ؟ … نکنه اشتباه زده باشم ….

    دلم شور زد و پشمیون شدم که اینقدر عجله کردم کاش با دقت بیشتری تست ها رو نگاه می کردم ….. داغ شدم و همون حس مینا رو پیدا کردم …..

    از دور دیدم که هر سه نفر کنار پیاده رو زیر درخت وایسادن و منتظر من هستن ….

    مینا گفت : ای بابا ، هنوز اونجان معلوم میشه خیلی براشون عزیزی …..

    گفتم : توام بیا با ما بریم می رسونیمت ….

    گفت : بابام اون طرف منتظرمه ... مرسی می بینمت…. کی میای پیش من ؟ …

    گفتم : زود میام ... باید برای عذرخواهی بیام پیش مامانت ………
    من با سرعت خودمو رسوندم به اونا ….

    حمیرا اوقاتش تلخ بود ولی از من پرسید : زبانت رو چیکار کردی ؟

    گفتم : فکر کنم اون تنها درسی بود که خوب زدم .





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان