داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و پنجم
بخش دوم
تورج گفت: دیگه کسی در مورد درس حرف نزنه ( همه سوار شدیم )
تورج فریاد می زد : دیگه راحت شدیم …. خدا جون تموم شد رویا دیگه درس نداره …..
ایرج گفت : موافقین بریم بیرون نهار ؟
حمیرا فورا مخالفت کرد و گفت : مامان منتظره غذا درست کرده ، نمیشه …
بعد از من پرسید : خوب دیگه راحت شدی ؟
گفتم : من نمی دونم ... راحت شدم یا نه چون اصلا ناراحت نبودم ، به درس خوندن عادت دارم و همیشه تو تابستون هم کتاب می خوندم و بازم تمرین می کردم ….
و حالا ... تازه از این به بعد نمی دونم چیکار کنم ، سرمو چه جوری گرم کنم ... البته می دونم …..
به تورج گفتم : بیخودی دلتو صابون نزن می خوام پیش حمیرا زبان بخونم ، اگر قبول کنه و بهم درس بده…….. اونم گفت : باشه بیا یادت بدم ... به تو درس دادن کار سختی نیست …. حاضرم …
تورج گفت : نه ؛ نکن ... این کارو نکن . فردا که مثل من عقده ای شدی نیای بگی به من نگفتی ؟ ……..
تا خونه تورج مزه ریخت و ما هم خندیدیم ….
خوب شد رفتیم خونه چون عمه واقعا منتظر ما بود ولی اون شب همه با هم رفتیم به رستوران چکاوه ، تو خیابون فرح …. می گفتن تازه باز شده ، خیلی شیک و عالی بود ...
همه خوب و خوشحال بودیم احساس می کردم دیگه عضوی از اونام ……………
موقع برگشت علیرضا خان به ایرج گفت : سوییچ رو بده به من ؛ شماها با تورج برین من جایی کار دارم …. همه یک آن رفتن تو هم ... عمه از همه بیشتر …
پرسید : کجا می خوای بری ؟ همچین قراری نداشتیم چرا از خونه نگفتی ؟
علیرضا خان بدون اینکه توجهی به حرف عمه بکنه …. سوییچ رو گرفت و گفت : زود میام جایی کار دارم و رفت …..
احساس کردم همه ناراحت شدن …. من و عمه و حمیرا عقب نشستیم و ایرج هم جلو ....
و توی یک سکوت سنگین رفتیم خونه …
عمه بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقش و ایرج هم دنبالش رفت …
ما سه تا هم رفتیم بالا …..
حمیرا چیزی به من نگفت … و منم یک نفس راحت کشیدم و در اتاقم رو بستم تا اون شب با خیال راحت بخوابم … انکار بار سنگینی رو زمین گذاشته بودم …
مسواکم رو برداشتم ، تا زود بزنم و بخوابم ... بدو رفتم دستشویی و برگشتم ...
ایرج داشت میومد بالا … ناراحت بود ... نگاه غمگینی به من کرد و سری تکون داد و گفت : برو راحت بخواب ، دیگه خودتو برای هیچ چیزی ناراحت نکن باشه ؟
بهش نگاه کردم و گفتم : باشه توام همین طور ….
و رفت ...
همون جا وایسادم تا رسید دم اتاقش برگشت و نگاه کرد هر دو لبخند زدیم و من رفتم تو اتاق و درو بستم و زود چراغ رو خاموش کردم تا حمیرا یک وقت سراغم نیاد
و پریدم رو تخت و گفتم : خدایا شکرت که این همه نعمت بهم دادی …. ازت ممنونم که امروز جای خالی مامان و بابام رو حس نکردم اگر اونا نمیومدن خیلی احساس تنهایی می کردم …. الهی شکر ولی واقعا جای اونا خالی بود و دلم می خواست بابام این روز رو می دید …..
اما دیگه کاری نمیشد کرد اونا نبودن و این واقعیتی بود که باید قبول می کردم ……… با این فکرا خوابم برد ….. نیمه های شب وقتی کاملا غرق خواب بودم صدایی شنیدم از جام پریدم و نمی دونستم چه اتفاقی افتاده روی تخت نشستم ... فکر کردم خواب دیدم …. ولی صدای دعوا و مرافعه و شکستن میومد ...
چادرم رو پیچیدم دورم و رفتم بیرون …..
دیدم حمیرا و ایرج و تورج سر پله ها وایسادن …. هر سه پریشون و عصبی بودن ….
حمیرا گفت : تو اومدی چیکار ؟ برو بخواب اینجا وانسا … برو …….
تورج گفت : ولش کن خواهر ، اونم باید عادت کنه ... چیکارش داری ؟
با خودم فکر کردم شاید دوست نداشته باشن من دعوای پدر و مادرشونو ببینم ...
داشتم می رفتم تو اتاقم که صدای فریاد و جیغ وحشتناک عمه اومد ، چنان هواری کشید که از ترس سر جام خشکم زد ….
ایرج و تورج مثل برق دویدن پایین ………
حمیرا هم اومد بره با سرعت دستشو گرفتم و گفتم : بیا بریم تو اتاق من ، تو رو خدا تو نرو خواهش می کنم نرو ….
نگاه معصومانه ای کرد و دو قدم اومد عقب می لرزید و اشک هاش ریخت …….
کشیدمش و با اصرار بردمش تو اتاقم ... در حالی که صدای شیون عمه تمام ساختمون رو گرفته بود و ما از همون جا می شنیدیم و هر دو گریه می کردیم …….
درو بستم و روی تخت نشستیم ؛ من می لرزیدم ولی حمیرا تمام بدنش تکون می خورد ….. و دستهاش به شدت از کنترلش خارج شده بود ….
دستشو گرفتم تو دستم و ماساژ دادم ... یک لیوان آب ریختم و خودم گذاشتم روی لبش یک جرعه خورد ....
صدای فریاد تورج هم بلند شده بود و سر و صدا هر لحظه بیشتر می شد …
ناهید گلکار