داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و هفتم
بخش اول
منم می خواستم برم بالا ولی دست دست کردم تا ایرج برسه ….
پرسید : چقدر سوت و کوره ... بقیه کجان ؟
گفتم : تو اتاقاشون … ولی علیرضا خان رفته بیرون …
دستشو زد بهم که : ای وای چرا این نمی تونه خودشو نگه داره ؟ …. واقعا داره حوصله ی منو سر می بره ، فکر کنم لج کرده رفته ؛؛ آخه خیلی لجبازه ؛ تو نمی شناسیش آدم خوبیه ها ولی نمی دونم چرا این کارا رو می کنه ! ….. خیلی خوب تو برو به کارت برس ، منم به مامان سر بزنم ببینم چیکار می کنه ….
من رفتم بالا و کارامو کردم و وضو گرفتم و وایسادم سر نماز ...
هنوز نمازم تموم نشده بود که مرضیه همه رو صدا کرد برای شام …..
من نمازم طول کشید و دیرتر از همه رسیدم ...
تورج تا چشمش افتاد به من گفت : می دونستم بهت یک شام نمی ده ... اون عادت داره خشک خشک آدم رو می بره و میاره ... شرط می بندم آبم بهت نداده …..
گفتم : شرط رو باختی چون بستنی خوردیم …
ایرج گفت : شرط رو برده چون بهت آب ندادم … آخه برای شام که نرفته بودیم ؛ بعدم بدون شماها نمی شد ، حالا همه با هم می ریم …..
حمیرا گفت : نه تو رو خدا همون دیشب رفتیم بسه … از دماغمون دراومد …..
اوقات عمه طبق معمول که علیرضا خان می رفت بیرون تلخ بود و حوصله نداشت ؛ برای همین زود رفت به اتاقش ... ما هم یکی یکی رفتیم بالا …..
در واقع اخم و ناراحتی عمه روی همه ی ما اثر می گذاشت ………
نیم ساعتی تو اتاقم موندم ولی دلم برای عمه شور می زد و فکر می کردم اگر برم پیشش خیال خودم راحت تره ... این بود که با خوم گفتم یک سر بهش می زنم اگر بیدار بود می مونم اگر نبود برمی گردم …
با این فکر راه افتادم داشتم از پله می رفتم پایین که حمیرا منو صدا کرد : کجا میری ؟
آهسته گفتم : میرم پیش عمه …
گفت : صبر کن منم بالشم رو بردارم با هم بریم …
گفتم : منم بردارم ؟ …
همین طور که داشت می رفت بلند گفت : آره ………..
منم برگشتم و بالشم رو برداشتم و منتظر شدم تا بیاد ...
فکر کنم زیادی سر و صدا کرد چون ایرج و تورج هم اومدن بیرون ؛ اونام دنبال ما راه افتادن و همه با هم رفتیم به اتاق عمه ….
تورج آهسته در زد ؛ عمه پرسید : کیه ؟ ….
تورج درو باز کرد و بلند گفت : حمله ی بچه ها ؛ شکوه خانم …… بیدارین ؟ ….
و خودشو انداخت تو اتاق و پرید رو تخت و شکم عمه رو قلقلک داد و گفت : شکوه خانم بچه های نازنینت شیر می خوان تا نخورن خوابشون نمی بره ...
و شروع کرد ادای گریه ی نوزاد رو در آوردن … و به شوخی یقه ی عمه رو گرفته بود که باز کنه و شیر بخوره … عمه هم می خندید هم کلافه شده بود ...
ایرج پاهای اونو گرفته بود و می کشید تا عمه رو از دستش خلاص کنه ...
من برای اینکه تورج رو ساکت کنم گفتم : می خوام کیک بیارم بخوریم ….
همه مایل بودن ... و من رفتم و کیک رو با زیردستی آوردم …..
اومدم که کیک رو ببرم تورج پرسید : تولدت چه روزیه رویا ؟
گفتم : می خوای چیکار ؟ تولد تو چه موقع اس ؟
گفت : من بیستم بهمن …
گفتم : حمیرا جون شما کی هستین ؟ ….
گفت : من ده آبان …
و نگاهی به ایرج کردم و پرسیدم : و شما ؟
گفت : حدس بزن ...
گفتم : خوب باید بین الان تا اسفند باشه چون تو این مدت که من اینجام نبوده ؛ پس آبان و بهمن که نیست شاید مهر باشی
گفت: نه دوم شهریورم ، حالا تو بگو …………
همین طور که کیک ها رو می گذاشتم تو بشقاب گفتم : تولد من روزی بود که رفتم خونه ی مینا شانزدهم فروردین ….
تورج گفت : ای وای … من گفتم چرا اینقدر ما در لت و پار کردن افراط کردیم نگو تولدت بوده ... می خواستیم سنگ تموم بذاریم … خیلی خوب تولدت مبارک …….
ولی ایرج رفته بود تو هم ...
حمیرا هم یک جوری بهم ریخت ولی با خوردن کیک و حرفای تورج بازم شروع کردیم به خندیدن ….
عمه گفت : خوب کیکتون خوردین ،حالا برین اتاقتون می خوام بخوابم …
حمیرا رفت کنار عمه رو تخت و به منم گفت : بیا سه تایی جا میشیم …
تورجم رفت و چند دقیقه بعد با چند تا پتو و بالش اومد و اونا رو پهن کرد رو زمین و گفت : من و ایرج هم همین جا می خوابیم ... حالا شکوه خانم جرات داری دعوا مرافعه راه بنداز ؛ این بار ما چهار تا هر دوتون می زنیم تا دفعه ی آخرتون باشه ...
عمه می خندید ...
ولی من می دیدم که عمق نگاهش غم داره و چشمش به ساعته …
ناهید گلکار