داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و هفتم
بخش سوم
پرسیدم : با دوست دختر ؟
گفت : هم دختر هم پسر ... با بچه های دانشگاه میایم یک چیزی می خوریم و استراحتی می کنیم ….
چی می خوری ؟ می خوای خودم انتخاب کنم ؟
گفتم : آره اون چیزی که گفتی تا حالا نخوردم رو بگو بیاره …. خوب شروع کن ببینم چی می خوای بگی که اینقدر مهمه ….
تورج اول سفارش داد و بعد روبروی من نشست و ساکت شد ...
احساس کردم یک کم بلاتکلیفه ؛ پرسیدم : مسئله ی مهمی باید باشه که تو این طوری می کنی ؟
گفت : راستش آره …. هر چی فکر کردم دیدم باید به تو اول بگم … ( یک کم جا به جا شد مثل اینکه نمی دونست از کجا شروع کنه )
یک دفعه یاد حرف مینا افتادم اون می گفت تورج تو رو دوست داره و این برای من خیلی بد بود ... یک آن می خواستم از اونجا فرار کنم تا چیزی که ممکنه اون به من بگه رو نشنوم ……
ادامه داد : ببین … راستش نمی دونم از کجا شروع کنم …. میشه اول یک کم درد دل کنم بعد بگم …..
گفتم : آره خوب اگر دوست داری منم خیلی مایلم گوش کنم …. ( ولی دست و پام داشت می لرزید با خودم گفتم اگر احساس کردم می خواد چنین چیزی رو به من بگه زیر بار نمی رم و نمی ذارم حرفشو تموم کنه )
ادامه داد : خوب حتما تا حالا فهمیدی که من الکی خوشم ؛؛ خودمو سرگرم می کنم … تنها کسی که روش حساب می کنم ، در واقع ایرج ؛ اون همه ی زندگی منه ... اگر بگه بمیر می میرم … خوب بقیه رو هم دوست دارم ولی از هر کدوم یک جوری دلخورم مخصوصا از بابام ... خودت دیگه فهمیدی نمی خوام وارد اون بحث بشم .
من آرزو داشتم که خلبان بشم نگذاشتن ... نقاشی کشیدم مسخره کردن ... دانشگاه قبول شدم رشته ی منو نپسندیدن …. ولی حالا می خوام زندگیمو خودم اتنخاب کنم … دیگه نمی ذارم کسی سد راهم بشه باید به آرزوم برسم ……..
من گوش می کردم و هنوز نمی دونستم اون می خواد چی بگه !
گفتم : خوب آرزوت چیه ؟
گفت : اگر بدونی چیکار کردم ؟ توی خونه بمب منفجر میشه تو باید کمکم کنی اگر نه از پسش بر نمیام ….
من توی بهمن ماه رفتم و اسممو برای دانشگاه خلبانی یعنی افسری نوشتم ؛ امتحان دادم و قبول شدم ... از آخر این ماه میرم آموزشی و لباس می پوشم ؛ اگر بابا و مامانم یا حتی ایرج بفهمن غوغا راه میندازن ….
می خوام پشتم باشی …
بعد دستشو گذاشت روی سینش و گفت : آخیش گفتم بالاخره …..
منم همین کارو کردم و گفتم : آخیش بالاخره گفتی ... تورج به خدا جون به لبم کردی هزار تا فکر کردم باور کن خیلی تحمل کردم که بهت چیزی نگفتم ... این که چیز مهمی نبود …..
گفت : تو نمی دونی علیرضا خان اگر بفهمه نمی ذاره که برم ؛ برای همین مخفی کردم . باید تا روز آخر که من میرم کسی ندونه وگرنه همه چیز خراب میشه ….
پرسیدم : چرا به ایرج نمیگی ؟ …
گفت : بَه اون از بابا بد تره … اگر اون موافقت کنه ایرج نمی کنه ... هروقت گفتم عصبانی شده و گفته اسمشو نیار … اصلا نمی ذاره در موردش حرف بزنم …..
گفتم : من حالا باید چیکار کنم ؟
گفت : اول باید سه شب دیگه تو رفتن به من کمک کنی ، دوم بعد از اینکه رفتم ایرج رو راضی کنی ... اون به حرف تو گوش میده ؛ من بهتون خبر میدم کجام و چیکار می کنم …
گفتم : یک چیزی بهت بگم ؟ بیا باهاشون رو راست باش ... این طوری نرو ، من بهت کمک می کنم ولی تو .... راستی اگر من تو پنهون کاری کمکت کنم بقیه دیگه روی من حساب نمی کنن ... تو که اینو نمی خوای ؟ … بذار من بهشون بگم ؛ باور کن کاری می کنم جلوی تو رو نگیرن ... توام به آرزوت برسی ولی با اینکه اون طوری ناراحت شون کنی مخالفم …
تورج خواهش می کنم برای رسیدن به خواسته هات از روی کسی رد نشو موفق نمیشی ... رو راست باش ……. اون موقع ها که حق داشتن با تو مخالفت کنن تو هنوز بچه بودی ؛ ولی الان برای خودت مردی هستی ... کسی حق نداره جلوی تو رو بگیره ، خودت این حق رو برای خودت قائل باش …
الان بیست و چهار سالته داری میری تو بیست و پنج سال ...یعنی چی ؟ مثل پسر بچه ها رفتار کنی ؟ من نمی فهمم برو مرد و مردونه وایسا بگو با اجازه ی شما می خوام این کارو بکنم یعنی باید اجازه بدین …….
گفت : می ترسم دعوا بشه …
گفتم : اگر می خواد بشه بذار در حضور خودت بشه ... فرار نکن ، اون وقت همیشه خودت ناراحت می مونی ... بیا با هم راضی شون می کنیم …. بذار اول من حرف بزنم آماده بشن بعد تو بگو ...
مطمئن باش هر چی بشه از اینکه بی خبر بذاری و بری بهتره ... اون جوری هیچ وقت قبول نمی کنن و همیشه ناراحتی برای همه باقی می مونه ….
رفت تو فکر و گفت : آخه تو نمی دونی وقتی بابام عصبانی میشه چقدر خطرناک میشه حتی ممکنه اون وسط تو رو هم بزنه …..
گفتم : نه ، ان شالله این طوری نمیشه ... اون وقت به من و تو مجوز میده که یواشکی این کارو بکنیم ولی مطمئن باش اونم آدم عاقلیه ، بافرهنگه ... اگر از راه درست وارد بشی اون وقت همه جوره حق با توس ……
ناهید گلکار