داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و هفتم
بخش چهارم
خیلی باهاش حرف زدم تا راضی شد ، ولی هنوز تردید داشت و منم می ترسیدم واقعا کاری بشه که اون نتونه به آرزوش برسه ... در عین حال نمی خواستم در کار بدی که می کنه شریک باشم ……
تورج اصرار داشت که بریم شام بخوریم ولی اون بستنی مخصوصی که برای من آورده بودن برای من کافی بود و دیگه اشتها نداشتم ….
تازه بهش گفتم : بریم شاید همین امشب موضوع رو گفتیم ولی خواهش می کنم تا من شروع نکردم تو حرف نزن …..
احساس من نسبت به تورج جور دیگه ای شد ...
صورت دیگه ای از اونو دیدم مصمم و به فکر آینده ، بدون شوخی و لودگی ... فکر نمی کردم اون هرگز به فکر چیزی باشه …..
وقتی رسیدیم خونه همه تو هال بودن و من ایرج رو دیدم که اصلا حالش خوب نبود و شاید با من قهر هم بود ، با تندی از تورج پرسید : تا حالا کجا بودی ؟
تورج گفت : چی شده مگه داداش ؟ حرف می زدیم با هم …. برا چی دلواپس شدی ؟
جوابشو نداد و رفت نشست ...
عمه گفت : خیلی دیر کردین آخه ما فکر کردیم نکنه اتفاقی براتون افتاده باشه …
ایرج بازم با تندی گفت : بشین … بشین اینجا ... بگو چی شده که به رویا می خواستی بگی ؟ هر چی می خواستی بگی الان جلوی همه بگو ….
تورج یک نگاهی به من کرد و گفت : آخه چیز مهمی نبود که ……
بازم ایرج با همون لحن گفت : مهم بود یا نبود بشین بگو ؛ ما باید بدونیم ….
راستش منم از ایرج ترسیده بودم ولی نمی خواستم مثل آدمهای گناهکار باهام رفتار بشه و متوجه شده بودم که برای همه سوء تفاهم پیش اومده و من می دیدم که طور دیگه ای به من نگاه می کنن ……..
آب دهنم رو قورت دادم و با چشم به تورج اشاره کردم …. و گفتم : آره تورج می خواست یک چیزی به شماها بگه که می ترسید باعث ناراحتی بشه پس می خواست با یکی در میون بذاره تا تصمیم بگیره چطوری عنوانش کنه ، این بود که رفتیم بیرون و با هم حرف زدیم ... مسئله فقط مربوط به خودشه و فقط می خواست با من مشورت کنه …..
این حرفا رو به خاطر ایرج گفتم و بلافاصله احساس کردم که ایرج تغییر حالت داد و پرسید : خوب مگه ما غربیه ایم ؟ بگو ما که بدخواه تو نیستیم …..
علیرضا خان که تا حالا وا نمود می کرد ، تلویزیون نگاه می کنه ؛ پرسید : کار بدی کردی ؟ گندی بالا آوردی ؟
تورج اومد حرف بزنه من بهش اشاره کردم الان چیزی نگو ….
من به جای اون گفتم : راستش منم اول همین فکر شما رو کردم ولی وقتی بهم گفت نظرم نسبت بهش عوض شد ، فهمیدم که بر خلاف چیزی که نشون میده … خیلی به آینده و زندگیش اهمیت میده …..
فقط می ترسه شما باهاش مخالفت کنین ….
خودش با صدای بلند گفت: آقا می خوام برم خلبانی …. دانشکده ی افسری قبول شدم …
ناهید گلکار