خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۰:۰۳   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت بیست و هشتم

    بخش دوم



    تا یک روز مینا زنگ زد و گفت : فردا تو دانشگاه نتایج کنکور رو میدن ...
    من یک دفعه دلهره به جونم افتاد و نگران شدم احساس می کردم هیچی بلد نبودم و امکان نداره قبول شده باشم …. تا صبح یا بیدار بودم یا خوابهای بدی می دیدم ……

    یک بار دیدم که ورقه ای سفید بهم دادن ... پرسیدم : این چیه ؟ گفتن : برگه آزمون توس که سفید دادی …

    یک بار می دیدم که همه دارن میرن دانشگاه و من پشت در موندم …..

    بیدار می شدم و دیگه دلم نمی خواست بخوابم تا از اون خواب ها ببینم ……
    صبح زود حاضر شدم تا برم … با مینا جلوی در دانشگاه قرار گذاشته بودم ….

    اون زمان نتایج رو دستنویس برای داوطلب می فرستادن و این خیلی طول می کشید ... پس بهترین راه این بود که خودمون مراجعه می کردیم ….

    وقتی اومدم پایین ایرج هنوز نرفته بود ….. از دیدن من ترسید پرسید : چی شده مریضی ؟

    گفتم : نه برای چی ؟

    گفت : حالت خیلی بده ... چرا این طوری شدی ؟

    گفتم : راستش امروز نتیجه ی کنکور اعلام میشه ، می ترسیدم بگم چون می دونم قبول نمیشم …….

    گفت : خوب نشی ... فدای سرت ؛ سال دیگه ... طوری نمیشه که ….

    داشت گریه ام می گرفت … گفتم : تو رو خدا اینطوری نگو ... خیلی سخته … نمی خوام بهش فکر کنم ، حالا برم ببینم چی میشه ….

    گفت : وایسا خودم می برمت …..
    گفتم : نه نه , چه کاریه ! تازه اگر قبول نشم خیلی خجالت می کشم …..

    به حرفم گوش نکرد و رفت به علیرضا خان گفت : شما با اسماعیل برین ؛ من رویا رو ببرم دانشگاه ... نتیجه رو اعلام کردن …
    گفتم : نه به خدا , خودم میرم ...

    علیرضا خان یک نگاهی به من کرد و گفت : نه ببرش حالش خوب نیست … نکنه می دونی قبول نمیشی …. عمه پرید بهش که : این چه حرفیه می زنی ؟ چرا قبول نشه ؟
    گفتم : آره به دلم افتاده اسمم نیست ، دیشب هم خواب دیدم هر چی گشتم اسمم نبود … کاغذ نتیجه آزمون سفید بود ... یکی هم بهم گفت اصلا کنکور ندادی ….

    خودم می دونم وقتی این طوری میشم ، یعنی به دلم یک چیزی میفته حتما همون میشه …..

    عمه گفت : این مزخرفا چیه می گی ؟ دلشوره داری این طوری فکر می کنی ... برو ؛ منم دعا می کنم ان شالله قبول شدی … می خوای منم بیام ؟

    گفتم : نه , می ترسم قبول نشده باشم خجالت بکشم ….

    ایرج گفت : این قدر بزرگش نکن ….. الان بهش فکر نکن …. بیا زودتر بریم ….
    تمام راه رو تا دانشگاه ایرج منو نصیحت کرد ولی حال من بدتر و بدتر می شد ……..

    انگار وقتی دلداریم می داد مطمئن می شدم که قبول نشدم … بدنم یخ کرده بود و می لرزیدم ... شونه هام تکون می خورد …
    دم دانشگاه خیلی شلوغ بود و ماشین رو دورتر نگه داشتیم و با هم پیاده رفتیم ….

    مینا جلوی در منتظر بود … اونم حال خوبی نداشت ؛ نگاهی به من کرد و گفت : تو دیگه چی میگی ! اگر من استرس داشته باشم حق دارم ... تو که قبول میشی ، اگر تو قبول نشی پس کی می خواد قبول بشه ؟! …. بریم ؟

    گفتم : نه , من نمیام ... ایرج تو با مینا برو من اینجا منتظر میشم … اصلا نمی تونم راه بِرم …..

    ایرج گفت : پس بذار ببرمت تو ماشین اونجا بشین ...

    گفتم : نه اینجا تکیه میدم تا تو بیای ….





     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱/۲/۱۳۹۶   ۰۰:۰۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان