داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و هشتم
بخش چهارم
تورج می گفت : دیشب تو اخبار شنیدم و صبح مرخصی گرفتم و خودمو رسوندم ، من می دونستم که قبول میشی ……
حمیرا هم گفت : کادوی من به تو اینه که بهت زبان یاد بدم چون بدون اون نمی تونی دکتر خوبی بشی ….
تورج گفت : یا خیر خدا .... حالا همه باید برات کادو بخریم …
ایرج دوباره رفت سراغ ماشین و همین طور که سوار می شد با صدای بلند گفت : من باید برم کارخونه ...
اول اینکه دلم می خواد زودتر خودم به بابا بگم … بعدم کار دارم ... امشب زود میایم جشن بگیریم …….
حالا ما خیلی خوشحال بودیم …
برگه ی آزمون رو باز کردم , واقعا انگیسی رو صد در صد زده بودم و اینجا بود که متوجه شدم حمیرا چه کمک بزرگی به من کرده و خودشم وقتی فهمید خیلی سر حال شد و به خودش می بالید …..
من که روی پام بند نمی شدم , گفتم : امشب شام مهمون من ... زود بیا ... مرسی که همراهم بودی …. ایرج بلند گفت : بهت که گفتم همیشه باهاتم ….
و در حالی که دستشو تکون می داد گاز داد و رفت …..
تورج خیلی حرف داشت , تقربیا تا بعد از ظهر من و حمیرا و عمه پای حرفای اون نشسته بودیم ...
آخه اون فردا صبح می رفت و معلوم نبود کی بر می گرده ... عمه تا می تونست لوسش می کرد …
خیلی زود ایرج و علیرضا خان هم اومدن …. لحظه ای که علیرضا خان , تورج رو دید ؛ برای من توصیف شدنی نبود ….
از در اومد تو ؛ تورج روی مبل نشسته بود , اونو که دید بلند شد وایستاد ... علیرضا خان رفت جلوش یک کم نگاهش کرد ، بغض کرد و در حالی که گردنش ورم کرده بود , دستهای تورج رو گرفت و اونو با شدت کشید تو آغوشش و محکم به خودش فشار داد .
تورج سرشو گذاشت روی شونه های پدرش …… چشمای اونم پر از اشک شد ...
و با این حالی که اونا داشتن همه ی ما به گریه افتادیم .
علیرضا خان انگار می ترسید تورج رو رها کنه ,, مدتی به همون حال موند …..
و پشت سر هم با دست می زد تو پشتش …….
ناهید گلکار