داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و نهم
بخش اول
اون شب شام , علیرضا خان ما رو برد بیرون و بعد تا نزدیک صبح دور هم نشستیم و با هم حرف زدیم .
تورج عکسهایی که گرفته بود را چاپ کرده بود و با خودش آورده بود ... من یکی از اونا رو به خاطر ایرج برداشتم …
هیچ کس دلش نمی خواست بخوابه حتی حمیرا …
دیگه نزدیک چهار صبح بود که خوابیدیم و صبح وقتی من خواب بودم تورج رفته بود ….
بالاخره دانشگاه باز شد و من به آرزوم رسیدم و سر کلاس حاضر شدم .
تورج مرتب زنگ می زد و هر بار حال همه رو می پرسید و بیشتر اوقات می گفت گوشی رو بدین به رویا . حال و احوال می کرد و از کارایی که اونجا می کنه می گفت و همیشه اصرار می کرد حالا که گوشی تو اتاقم هست , خودم اونو بردارم ولی من هیچ وقت این کارو نکردم و دلم نمی خواست جواب تلفن رو بدم …
حالا من هر روز یک ساعتی پیش حمیرا زبان یاد می گرفتم . با اینکه از وقتی رفتم دانشگاه کمتر وقت می کردم و اون تقریبا تو خونه تنها شده بود .
توی اون تابستون ما با هم حرف می زدیم ، خرید می رفتیم ، با هم می خوردیم و با هم تلویزیون تماشا می کردیم ، کتاب می خوندیم و گاهی با هم می خوابیدیم ... ولی حالا اون از صبح تا شب بیکار بود و وقتی هم که ما می رسیدیم هر کس سراغ کار خودش می رفت و باز اون تنها می موند …
عمه هم تازگی ها وقتی خیالش از بابت حمیرا راحت شده بود با چند تا از دوستان قدیمش رابطه برقرار کرده بود . گهگاهی اونا میومدن و یا عمه به دیدن اونا می رفت .
تا قبل از اینکه دانشگاه شروع بشه من و حمیرا با هم می رفتیم بیرون ولی حالا دیگه اون می رفت تو اتاقش و کتاب می خوند … گاهی به من اصرار می کرد که بهم انگیسی یاد بده ولی من بیشتر اوقات درس داشتم و نمی تونستم . ولی همش به فکرش بودم و به خاطر تنهایی اون خودمو سرزنش می کردم .
تا روز تولد حمیرا به فکر افتادم که یک جوری بهش نشون بدم که چقدر دوستش دارم ... این بود که به عمه گفتم : حمیرا خیلی تازگی تنها شده ، بیاین یک تولد خوب براش بگیریم .
گفت : نه , خودمون باشیم بهتره …
گفتم : میشه من مینا رو دعوت کنم خیلی دختر خوبیه …
گفت : باشه , چرا که نه . رویا می خوای بریم تو ویلای باغ براش جشن بگیریم؟ سرده ولی خوش می گذره …
من با اینکه خودم خیلی کار داشتم , برای اینکه حمیرا خوشحال بشه تدارک همه چیز رو دیدم .
اون روز قرار شد من با ایرج و مینا زودتر بریم و اونجا رو حاضر کنیم و عمه و علیرضا خان , حمیرا رو به یک بهانه بیارن . تورج هم قرار بود زودتر خودشو به ما برسونه … بعد از مدتی دوباره دور هم جمع می شدیم …
من صبح وسایل لازم رو گذاشتم تو ماشین ایرج و خودم رفتم دانشگاه .
ساعت یک ایرج اومد دنبالم و با هم رفتیم تا مینا رو برداریم و با هم بریم باغ تا اونجا رو آماده کنیم .
توی راه یک دفعه از من پرسید : رویا تو تا حالا عاشق شدی ؟
موندم چی بگم … جوابی نداشتم که بهش بدم . این سوال بی ربطی بود … اون می دونست که چقدر دوستش دارم …
گفتم : فکر نکنم سئوال خوبی کرده باشی ولی عین این سوال رو من از تو می کنم . تا حالا عاشق شدی ؟ گفت: آره , بدجورم عاشق شدم ...
برگشتم نگاهش کردم صورتش مثل خون قرمز شده بود …
آهسته پرسیدم : عاشق کی ؟ من می شناسمش ؟
و سرمو انداختم پایین …
ناهید گلکار