داستان رویایی که من داشتم
قسمت بیست و نهم
بخش دوم
گفت: حالا من به تو میگم که سوال خوبی نکردی … تو جواب منو ندادی ؟ تو تا حالا کسی رو دوست داشتی ؟
گفتم: آره بدجورم دوست دارم … حالا بگو تو کی رو دوست داری ؟ ( دیگه دلمو زدم به دریا و خواستم بفهمم که تو دلش چی می گذره )
گفت: کسی که مثل فرشته پاک و مهربونه . مثل بچه معصومه و مثل یک آدم جا افتاده عاقل و باملاحظه است . به من نزدیکه ، کنارمه ، ولی من می ترسم که اون منو به اندازه ای که من دوستش دارم دوست نداشته باشه … به نظرت داره ؟
تمام تنم داغ شده بود و نمی دونستم چی بگم ... اون شجاعت اولم رو از دست داده بودم ؛ نمی دونم دلم می خواست اون چطوری بهم ابراز علاقه کنه ولی در اون لحظه راحت نبودم و خیلی خجالت کشیدم .
دیگه رابطه ی ما طوری صمیمانه بود که این نوع حرف زدن رو نمی پسندیدم . شاید دلم می خواست رک و پوست کنده حرف دلشو بزنه .
ساکت شدم ... از پنجره ی ماشین به بیرون خیره شده بودم . توی دلم غوغایی به پا شده بود . آتیشی به جونم افتاده بود که نمی تونستم اصلا حرکتی بکنم چه برسه به اینکه حرفی بزنم …
اونم ساکت بود ... دیگه هیچی نگفت . شاید اونم احساس منو داشت تا در خونه ی مینا رسیدیم .
قبل از اینکه من پیاده بشم همون طور که روش به طرف بیرون بود گفت : کاش اونم منو دوست داشته باشه ….
من با سرعت پیاده شدم … رفتم و در خونه ی مینا رو زدم . خودش درو باز کرد ...
منتظر بود , چشمش به من که افتاد ترسید و گفت : چی شدی ؟ دعوا کردی ؟
گفتم : نه ولی تقریبا بهم گفت که دوستم داره …
گفت : ای وای راست میگی ؟ تو چی گفتی ؟
گفتم : هیچی …
گفت : خاک برسرت . چرا آخه ؟ می خوای من نیام برین حرفاتونو بزنین ؟؟
همون موقع سوری جون اومد . سلام کردم و اونم به جای جواب , پرسید : چی شده رویا جان ؟ حالت خوبه ؟ گفتم : بله یک کم گرمم شده ... تو ماشین بخاری زیاد بود منم که منتظرم قرمز بشم …
سوری جون سفارش کرد شب زودتر مینا رو برگردونیم … وقتی برگشتم هنوز حال ایرج جا نیومده بود منم همین طور … نه اون دلش می خواست حرف بزنه نه من … انگار از هم خجالت می کشیدیم .
حالا فهمیدم که اون چرا تا حالا این کارو نکرده بود . حتی من هم با اینکه اینقدر منتظر چنین روزی بودم ... حالا از این که بهم گفته بود احساس خوبی نداشتم و دیگه روم نمی شد به صورتش نگاه کنم …
ایرج اونقدر نجیب و شریف بود که همین کار هم از اون بعید به نظرم رسید …
راه دور بود و بالاخره مینا به حرف اومد و گفت : شماها همیشه اینقدر ساکت تو ماشین می شینین ؟ یا چون من اینجام حرف نمی زنین …
ایرج گفت : نه خواهش می کنم . مثل اینکه هر دو خیلی خسته بودیم خواب آلود شدیم . ببخشید … الان که پیاده بشیم هوا می خوریم و سرحال می شیم ... باعث زحمت شما هم شدیم .
بعد رو کرد به من و گفت : رویا جان کیک رو از کجا باید بگیریم ؟
گفتم : از چیز … اونجا که چیزه … که رفته بودیم چیز گرفته بودیم … اونجا که … کیک چیز داره ….
ناهید گلکار