داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی ام
بخش دوم
پرسید : تو چی ؟ از کی این احساس رو داشتی ؟
گفتم : راستش نمی دونم ... من با حال بدی اومدم خونه ی شما . از خودم ، از زندگی بیزار بودم و اصلا دلم نمی خواست با شما زندگی کنم .
آمده بودم تا راهی پیدا کنم و از اونجا برم ولی خوب … احساسم برام ناشناخته بود و نمی دونستم معنی اون چیه ؟ غصه ها و غم های من تو دلم پنهون شده بودن … برای من آسون نبود که همه چیز رو در یک چشم برهم زدن از دست داده بودم و اون چه که بدست آورده بودم برام مثل حباب بود و هر آن انتظار داشتم بترکه … یک جوری توی زمین و آسمون دست و پا می زدم …
تو خونه ی شما محبت دیدم … احساس دیدم و توجه زیاد … وگرنه اون اوایل خودمو موقتی و مهمون می دیدم . باور می کنی هنوزم یک ترس تو دلم هست که نمی تونم این خوشبختی رو باور کنم ؟ …
اون شب ایرج منو خاطر جمع کرد که هرگز تنهام نمی ذاره و برای همیشه با من می مونه .
دیگه رسیده بودیم و من رفتم به اتاقم و با عکس اون که زیر بالشم بود خوابیدم .
صبح زود به هوای اینکه ایرج رو قبل از رفتن ببینم از اتاقم بیرون اومدم . ولی اون رفته بود …
تعجب کردم همیشه صبر می کرد تا منو ببینه بعد بره … خیال بدی نکردم حتما کار داشته ...
منم یک چایی خوردم و رفتم دانشگاه … وقتی برگشتم اون هنوز نیومده بود … و از حمیرا هم خبری نبود … عمه به من گفت : بیا تو اتاق من کارت دارم عمه جون …
یک جوری از نگاهش و نوع حرف زدنش احساس کردم می خواد حرف مهمی به من بزنه و حدس می زدم که چی می خواد بگه … خودش جلو رفت و منم دنبالش …
نشست روی مبل کنار پنجره ، به منم گفت : بشین ...
قلبم شروع کرد به زدن …. گفت : دردسرت ندم ؛ تو با بچه های من برام فرقی نمی کنی . خودتم اینو فهمیدی ، ولی اگر این شخصیت رو نداشتی , من با علیرضا که هیچی با بچه هام مشکل پیدا می کردم … خدا رو شکر که با ما ساختی و صدات در نیومد . نه شکایتی کردی ، نه بد اخلاقی ...
تو خیلی خوبی ، خانمی ، و از همه مهم تر باگذشتی … و من تو رو مناسب می بینم که زن پسرم باشی ، حالا می خوام ببینم عروس منم میشی ؟ حتما خودت می دونی در مورد کی حرف می زنم ؟
گفتم: بله …
پرسید : خوب چی میگی ؟ کار تمومه ؟
گفتم : دوست دارم شما خوشحال باشین . هر طوری خودتون صلاح می دونین …
و با سرعت از اتاق عمه دویدم بیرون …
صورتم گل انداخته بود و بدنم داغ شده بود ... مثل کسی که تب داره از بدنم حرارت بیرون می زد ...
خودمو رسوندم به اتاقم و پریدم روی تخت و عکس ایرج رو در آوردم و برای اولین بار چند بار بوسیدم .
باورم نمی شد … فکر اینکه همسر اون باشم و تو این خونه زندگی کنم برام یک رویا بود که به حقیقت رسیده بود …
از پنجره بیرون رو نگاه می کردم نمی دونستم اون شب چطوری با ایرج روبرو بشم یا حتی با علیرضا خان . انتظارم طولانی شد و اون نیومد و بالاخره صدای بوق ماشین رو از دور شنیدم . درِ وردی با سرو صدای زیاد باز شد و ماشین اومد داخل .
وقتی نزدیک شد ، دیدم که علیرضا خان با اسماعیل اومده …
با خودم گفتم حتما عمه بهش گفته , شاید رفته چیزی بخره …
داشت غروب می شد رفتم وضو گرفتم نماز بخونم و به شکرانه ی اون چه خدا بهم داده بود سجده کنم … حمیرا داشت میومد بالا ؛ بازم احساس کردم حالش خوب نیست ... رنگ به رو نداشت و کمی می لرزید …
ناهید گلکار