خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۷:۰۶   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی ام

    بخش سوم



    گفت : مبارک باشه رویا ، مامان بهم گفت ، خدا به دادت برسه با این داداش دیوونه ی من …

    و رفت تو اتاقش ...

    رفتم تو فکر ، منظورشو نفهمیدم ! داداشش برای اینکه با من ازدواج می کنه , دیوونه است ؟ چرا به ایرج این طوری گفت ؟ شاید راضی نیست !

    خواستم برم ازش بپرسم ولی پشیمون شدم … یک کم از حرف حمیرا دلگیر شده بودم ولی نمی خواستم هیچ چیزی خوشحالی منو خراب کنه …

    نمازم که تموم شد بازم پشت پنجره منتظر شدم … هیچ خبری نبود … و هیچ صدایی توی خونه نمی اومد …

    بیخودی راه می رفتم تا اینکه تلفن زنگ زد … چند لحظه بعد عمه صدا کرد : رویا گوشی رو بردار …

    فکر کردم حتما ایرج زنگ زده ... با سرعت گوشی رو برداشتم … گفتم : الو ….

    تورج بود , گفت : سلام ، خوبی ؟

    گفتم: مرسی , تو چطوری ؟ دیشب خسته شدی ... دوباره کی می تونی بیای ؟

    گفت : حالا دیگه هر چی زودتر بتونم میام . دیگه امید دارم . مرسی که بهم اعتماد کردی ... راستش باورم نمی شد که تو به من جواب مثبت بدی …

    یک آن خون تو رگم خشک شد ... مغزم سوت کشید ... دستم شروع کرد به لرزیدن و پرسیدم : چی گفتی ؟ دوباره بگو …

    گفت : بهت قول میدم خوشبختت کنم رویا . چون تو منو خوشبخت ترین آدم روی زمین کردی …

    یک لحظه از خودم بیخود شدم و زدم تو سرم و گفتم : خاک بر سرم شد … ای خدا حالا چیکار کنم …

    تورج پرسید : کجایی ؟ داری صدای منو می شنوی ؟

    گفتم : تورج الان قطع کن … بعدا باهات حرف می زنم و گوشی رو گذاشتم و با خودم گفتم در این مورد از کسی رو دربایستی ندارم ... من باید به عمه بگم که اشتباه شده .

    با عجله رفتم پایین ... علیرضا خان تو اتاقش بود و عمه رفته بود بیرون و مرضیه تو آشپزخونه داشت کار می کرد ... با سرعت رفتم که حمیرا رو تو جریان بذارم ولی اونم خواب بود …

    برگشتم تو اتاقم از دلهره داشتم می مردم ... ای خدا به ایرج نگفته باشن و اونم فکر کنه من پیشنهاد تورج رو قبول کردم ...

    با خودم فکر می کردم تنها راه نجاتم ایرجه که بیاد و همه چیز رو بهش بگم … ای رویای احمق … چرا نپرسیدم که برای کی داری منو خواستگاری می کنی ؟ آخه چرا عجله کردم ؟ ای خدا کمکم کن دارم دیوونه می شم …

    مثل اسپند بالا و پایین می پریدم ... دنیای من به یکباره به جهنم تبدیل شده بود …. نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد …

    ایرج نیومده بود و دیگه حدس می زدم که برای چی نیومده … و تا اومدن اون آروم و قرار نداشتم، و نمی دونستم سرم رو به چیزی بند کنم … کاش رُک و راست به تورج می گفتم … ولی نمی شد …
    کنار پنجره منتظر ایرج وایسادم خودم رو دلداری می دادم که من به هیچ عنوان زن تورج نمی شم , پس چرا ناراحتم … یک کاری میشه دیگه ... فقط زودتر ایرج میومد خیالم از بابت اون راحت می شد .

    یواش یواش داشتم آروم می گرفتم که صدای گریه و ناله شنیدم و متوجه شدم حمیرا داره عوق می زنه …
    با عجله از سر پله مرضیه رو صدا کردم و رفتم به اتاقش ... اون روی زمین افتاده بود دور و برش و حتی تخت کثیف شده بود .

    زیر کتفش رو گرفتم و بلندش کردم …. حالش خیلی بد بود . مرضیه رسید و فورا رفت و از توی حموم یک لگن آورد . ولی اون اونقدر حالش بد بود که ترسیدم و داد زدم : برو علیرضاخان رو خبر کن ... چند تا دستمال برداشتم که صورتشو تمیز کنم ولی اون مرتب عوق می زد و نمی تونستم کنترلش کنم …





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان