داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و یکم
بخش دوم
مجبور بودم برم دانشگاه …. در حالی که هیچی از محیط اطرافم نمی فهمیدم , غیر از مشکلی که برای خودم پیش اومده بود . برای حمیرا هم نگران بودم ... و می ترسیدم مثل اون دفعه حالش بدتر شده باشه …..
با خودم گفتم دنیای من چرا این طوریه ... وقتی فکر می کنم دیگه همه چیز روبراهه اتفاقی میفته که باورت نمیشه و درست برعکس وقتی دیگه هیچ امیدی ندارم راهی جلوی پام باز میشه که خیلی بیشتر از حد تصور منه …. پس رویا بهش فکر نکن .... آرزوی تو قبول شدن تو دانشگاه بود که بهش رسیدی ... پس چیز بیشتری نخواه ، قرار نیست همه ی خوبی ها ی دنیا مال تو باشه ……
هر چی خودمو دلداری می دادم دلم آروم نمی گرفت و بیقرار و گیج تر بودم … و وقتی یادم میومد الان تورج داره چی فکر می کنه داغون می شدم ...
وای تورج هم به من علاقه داشت ... پس چرا من چیزی نفهمیدم ! اون هیچ وقت حتی اشاره ای نکرد … شاید هم کرده و من متوجه نشدم و تمام محبت هاشو به حساب مهربونی اون گذاشته بودم و حتما ایرج هم متوجه شده بود ... آره خودش گفت حسوده و اون شب که با تورج بیرون رفته بودم حسودی کرده بود که اونقدر ناراحت شده بود …
شرایط خیلی بدی برای من پیش اومده بود و نمی دونستم حالا چیکار کنم ………
گیج و منگ برگشتم خونه ….. یکراست رفتم تو آشپزخونه , عمه اونجا بود … سلام کردم ...
پرسید : گرسنه ای ؟
گفتم : نه زیاد ... عمه باید باهاتون حرف بزنم ... اول بگین حمیرا چطوره ؟
گفت : فعلا که دوباره آمپول زده و خوابیده ... خوب این مسکن ها هم روش اثر می ذاره و حالشو بدتر می کنه ؛ باید ببرمش پیش یک دکتر دیگه ، این پدر سوخته فقط پول می گیره ولی کار به خصوصی برای حمیرا نکرد . باید وقتی خوب بود کاری می کرد که دوباره به این حال روز نیفته ... آره می برمش پیش یک دکتر دیگه ……….
یک دفعه صدای تورج اومد که گفت : خانم شما کی دکتر میشی که همه ی ما رو معالجه کنی ؟
قلبم یک آن از کار افتاد …..
گفتم : سلام اومدی ؟
گفت : آره ... به خدا با هزار مکافات . حالا شما برای چی دکتر می خواستین ؟
عمه تورج رو در آغوش گرفت و گفت : حمیرا باز حالش بد شده …..
ناراحت شد و گفت : ای وای چه بد , ایرج بهم چیزی نگفت ... دیشب باهاش حرف زدم …….
در حالی که قلبم داشت از کار میفتاد ، فورا پرسیدم : کی باهاش حرف زدی ؟
گفت : آخر شب ... برای چی ؟
من جواب ندادم و سرمو به کار گرم کردم ...
تورج شوخی کرد ، حرف زد ولی اون تورج همیشگی نبود اونم تحت تاثیر قرار گرفته بود و دیگه نمی تونست احساسشو پشت شوخی های با مزه اش پنهون کنه و کاملا معلوم بود که استرس داره ...
خواست بیاد با من حرف بزنه ولی من خودمو زدم به اون راه و رفتم بالا تو اتاقم و درو بستم …. با خودم گفتم رویا قایم نشو ... برو حرف تو بزن وگرنه دیر میشه …….
خوب چی بگم ؟ با کاری که ایرج داره می کنه نمی تونم بگم به خاطر ایرج جواب مثبت دادم ... اون وقت اگر اون انکار کنه من خیلی سنگ رو یخ میشم ... وای خیلی بد میشه ….
عمه الان با این حالش اگر از من بپرسه مگه من مسخره ی تو بودم ؟ چی بگم …
ای وای خدا چیکار کنم ... خودت یک راهی بذار پیش پام …… ایرج تورو خدا به دادم برس …. چرا این طوری می کنی ؟ مگه قول ندادی تنهام نذاری ؟
ناهید گلکار