داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و یکم
بخش سوم
سردم شد و خیلی گرسنه بودم ... باز من بیست و چهار ساعت بود چیزی نخورده بودم ……
که مرضیه زد به در و گفت : رویا خانم بیا ناهار حاضره , منتظر شما هستن …..
نشستم روی تخت در حالی که احساس درموندگی می کردم که چیکار کنم ، برم حرفمو بزنم یا اینجا بمونم تا ایرج بیاد ... آخه واقعا نمی شد دیگه با تورج مواجه بشم ...
این بود که گفتم : من سیرم , می خوام بخوابم …
رفتم سر کمدم و یک تکه دیگه از شوکولاتی که ایرج بهم داده بود به زور خوردم که از حال نرم …… و همش به این فکر بودم که چیکار کنم ….
دوباره مرضیه اومد و گفت : عمه تون میگه حتما بیا ... باهات کار دارم …..
با خودم گفتم رویا شجاع باش دیگه کسی پشتت نیست … حالا خودت باید این مشکل رو حل کنی ؛ باید امشب به گوش ایرج برسه که من اون طوری که اون فکر می کنه نیستم ….
و رفتم پایین …
هنوز اونا منتظرم بودن و شروع نکرده بودن …. تورج سرش پایین بود و با قاشق و چنگال بازی می کرد …
عمه گفت : من نمی فهمم شماها مگه حرفاتونو با هم نزدین که الان با هم این طوری رفتار می کنین …..
با تندی گفتم : چه حرفی … عمه ؟ شما در مورد من چی فکر کردین ؟ … تورج تو گفتی ؟
گفت : نه به خدا ، مامان ؟ چی داری میگی ؟ مگه نگفتم نمی دونم چی فکر می کنه ؟
عمه گفت : چه می دونم ... فکر کردم از رو شرم و حیاست که اینو گفتی ؟
خوب پس بشینین حرفاتونو بزنین الان مثل غربیه ها شدین …….
من گفتم : حرفی نیست …. من نفهمیدم شما چی دارین میگین ، خیلی منو ببخشید به خدا نمی خواستم این طوری بشه ... فقط شما حرف منو اشتباه فهمیدین …. تورج واقعا برای من مثل برادر و به این شکل خیلی دوستش دارم ولی غیر از این نیست و نمی تونم به چشم دیگه ای بهش نگاه کنم …. خوب حالام دارم تازه می رم دانشگاه و باید درس بخونم …….
تورج رنگش شد مثل گچ دیوار ...
عمه حیرون شده بود گفت : ولی تو دیشب گفتی ؛؛ ……
وسط حرفش رفتم و گفتم : خیلی ببخشید عمه جون معذرت می خوام ... ولی هر چی فکر کردم دیدم نمیشه ... واقعا معذرت می خوام ... تورج تو رو خدا منو ببخش ، خیلی بد شد ولی نمی تونم … واقعا تو برادر منی …( و اشکم اومد پایین ) متاسفم نمی تونم ...
عمه اومد چیزی بگه ولی پشیمون شد و گفت : من می رم شماها حرفاتونو بزنین … نمی دونم والله چی بگم …. حالا شاید در آینده ببینیم چی میشه ….
و رفت ...
تورج گفت: بیا بریم بالا تو اتاق من حرف بزنیم …
گفتم : باشه بریم ……
با اینکه می دونستم تورج خیلی ناراحت میشه باید کار و یکسره می کردم ... تحمل دوری از ایرج رو نداشتم و دلم نمی خواست از اون دور بشم ….
من دیگه اون دختر دست و پا چلفتی یک سال پیش نبودم ... دیگه زندگی بهم یاد داده بود که اگر به موقع تصمیم نگیرم و حرف نزنم به ضررم تموم میشه …
از آشپزخونه که اومدیم بیرون عمه هنوز همون جا بود و فکر می کنم می خواست گوش بده ما چی با هم میگیم …….
ناهید گلکار