خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۵:۳۳   ۱۳۹۶/۲/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و یکم

    بخش سوم



    سردم شد و خیلی گرسنه بودم ... باز من بیست و چهار ساعت بود چیزی نخورده بودم ……

    که مرضیه زد به در و گفت : رویا خانم بیا ناهار حاضره , منتظر شما هستن …..

    نشستم روی تخت در حالی که احساس درموندگی می کردم که چیکار کنم ، برم حرفمو بزنم یا اینجا بمونم تا ایرج بیاد ... آخه واقعا نمی شد دیگه با تورج مواجه بشم ...

    این بود که گفتم : من سیرم , می خوام بخوابم …

    رفتم سر کمدم و یک تکه دیگه از شوکولاتی که ایرج بهم داده بود به زور خوردم که از حال نرم …… و همش به این فکر بودم که چیکار کنم ….
    دوباره مرضیه اومد و گفت : عمه تون میگه حتما بیا ... باهات کار دارم …..

    با خودم گفتم رویا شجاع باش دیگه کسی پشتت نیست … حالا خودت باید این مشکل رو حل کنی ؛ باید امشب به گوش ایرج برسه که من اون طوری که اون فکر می کنه نیستم ….

    و رفتم پایین …
    هنوز اونا منتظرم بودن و شروع نکرده بودن …. تورج سرش پایین بود و با قاشق و چنگال بازی می کرد …
    عمه گفت : من نمی فهمم شماها مگه حرفاتونو با هم نزدین که الان با هم این طوری رفتار می کنین …..

    با تندی گفتم : چه حرفی … عمه ؟ شما در مورد من چی فکر کردین ؟ … تورج تو گفتی ؟

    گفت : نه به خدا ، مامان ؟ چی داری میگی ؟ مگه نگفتم نمی دونم چی فکر می کنه ؟
    عمه گفت : چه می دونم ... فکر کردم از رو شرم و حیاست که اینو گفتی ؟
    خوب پس بشینین حرفاتونو بزنین الان مثل غربیه ها شدین …….

    من گفتم : حرفی نیست …. من نفهمیدم شما چی دارین میگین ، خیلی منو ببخشید به خدا نمی خواستم این طوری بشه ... فقط شما حرف منو اشتباه فهمیدین …. تورج واقعا برای من مثل برادر و به این شکل خیلی دوستش دارم ولی غیر از این نیست و نمی تونم به چشم دیگه ای بهش نگاه کنم …. خوب حالام دارم تازه می رم دانشگاه و باید درس بخونم …….
    تورج رنگش شد مثل گچ دیوار ...

    عمه حیرون شده بود گفت : ولی تو دیشب گفتی ؛؛ ……

    وسط حرفش رفتم و گفتم : خیلی ببخشید عمه جون معذرت می خوام ... ولی هر چی فکر کردم دیدم نمیشه ... واقعا معذرت می خوام ... تورج تو رو خدا منو ببخش ، خیلی بد شد ولی نمی تونم … واقعا تو برادر منی …( و اشکم اومد پایین ) متاسفم نمی تونم ...
    عمه اومد چیزی بگه ولی پشیمون شد و گفت : من می رم شماها حرفاتونو بزنین … نمی دونم والله چی بگم …. حالا شاید در آینده ببینیم چی میشه ….

    و رفت ...

    تورج گفت: بیا بریم بالا تو اتاق من حرف بزنیم …

    گفتم : باشه بریم ……

    با اینکه می دونستم تورج خیلی ناراحت میشه باید کار و یکسره می کردم ... تحمل دوری از ایرج رو نداشتم و دلم نمی خواست از اون دور بشم ….

    من دیگه اون دختر دست و پا چلفتی یک سال پیش نبودم ... دیگه زندگی بهم یاد داده بود که اگر به موقع تصمیم نگیرم و حرف نزنم به ضررم تموم میشه …

    از آشپزخونه که اومدیم بیرون عمه هنوز همون جا بود و فکر می کنم می خواست گوش بده ما چی با هم میگیم …….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان