داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و چهارم
بخش دوم
صدای اذان که بلند شد و من چایی ها رو ریختم ؛ عمه هم خواب آلود اومد ….
صورتش مالید به هم و گفت : نمی دونم چرا اینقدر زیاد خوابیدم …
گفتم : خوب چون روزه هستین ...
نفس بلدی کشید و گفت : به حمیرا سر زدی ؟
گفتم : تازه از پیشش اومدم ... هم من و هم مرضیه دو بار رفتیم ... می خواین بازم برم تا خیالتون راحت بشه ؟ ….
گفت : نه , شماها شروع کنین من الان میام …
ایرج گفت : حالا چیکار کنیم ؟
گفتم : دعا کن ... چشمتو ببند و برای همه دعا کن ... بعد هر چی می خوای بخور ….
تا اومدیم شروع کنیم عمه هم برگشته بود ... سه تایی با هم افطار کردیم و یکی از زیباترین لحظات عمرم رو تجربه کردم که در کنار کسی که دوستش داشتم افطار می کردم ….
یک بار یاد مامان و بابام کردم ولی خودمو به خاطر لحظه های خوبی که داشتم کنترل کردم ……
ایرج بلند شد و گفت : خوب حالا باید چیکار کنم ؟
عمه جوابشو نداد ولی بهش گفت : ایرج این مرضیه معلوم نیست داره چیکار می کنه ... سرشو می زنی تهشو می زنی به هوای اسماعیل می ره اتاق کریم ... این همه راه رو میره و میاد ... دیگه اینجام نهار نمی خوره ... تو این سرما غذای خودشم می بره اونجا با اونا می خوره ...
ایرج خندید و گفت : کی ؟ مرضیه ؟ مامان ول کن ... تازه افطار کردی تهمت نزن ... این بیچاره پیره دیگه ….
عمه سرشو برد بالا و آورد پایین که : نه کجاش پیره ؟ از من کوچک تره … تازه من تهمت نزدم ... خوب برای چی میره ؟
ایرج گفت : یادت باشه که وسط دعوا نرخ تعین کردی ... یعنی شما پیر نیستی ؟ … ولش کن مادر من ... بذار اونم خوش باشه مثل ما ….
عمه تو صورتش نگاه مشکوکی کرد و پرسید : مگه ما خوشیم ؟ راستشو به من بگو چی شده ... تو حالت خوب شده و تو حال خوشی هستی ؟
ایرج آب دهنشو قورت داد و با دستپاچگی گفت : فکر کنم مال روزه اس ... رویا گفت که حال آدم خوب میشه ؛ راست می گفت …….
و برای اینکه دیگه عمه ازش چیزی نپرسه , بلند شد و رفت تو هال جلوی تلویزیون نشست ...
ولی عمه رفته بود تو فکر …..
منم غذای حمیرا رو کشیدم و به عمه گفتم : بریم بهش بدیم ؟ امروز خوب نخورده ... حالشو دارین با من بیان ؟ ….
آه عمیقی کشید و گفت : بریم ببینیم چی میشه …
فردا هم که روز اول ماه رمضون بود همه با هم روزه گرفتیم ... علاوه بر ما , مرضیه و اسماعیل و آقا کریم هم روزه بودن و فضای خوبی توی خونه ایجاد شد که اون سردی حاکم بر خونه رو از بین برد ….
ولی علیرضا خان ناراضی بود و می گفت : شماها که روزه هستین , انگار یکی گلوی منو گرفته ...
و هی می پرسید : تا کی این وضعیت ادامه داره ؟
و عمه برای اینکه اون بهش نق نزنه ,, وقتی می خواست بره پیش دوستاش حرفی نمی زد و بداخلاقی نمی کرد …….
من بیشتر تو اتاق حمیرا بودم ... روی میز همون جا درس می خوندم و پیشش می خوابیدم ... اونم گاهی بیدار می شد , دستشو می گرفتم و کمی راه می رفت و غذا می خورد و می خوابید ….
باید لرزش بدنش کم می شد و حالت چشمش برمی گشت تا قرص هاشو کم می کردیم ….
حالا غیر درس تمام حواسم به اون بود …دلیلشو نمی دونستم …. چرا اینقدر حمیرا رو دوست دارم ….
با وجود کارایی که با من کرده بود هیچ وقت ازش ناراحت نشدم ….
وقتی تعطیل می شدم نمی دونستم چجوری خودمو به اون برسونم تا یک وقت حالش بد نشه ….. ولی ساعتی که ایرج میومد ، خودمو می رسوندم پشت پنجره و از اون بالا ازش استقبال می کردم …. ولی دیگه جلو نمی رفتم و توی خونه هم زیاد با هم حرف نمی زدیم و گاهی با نگاه و اشاره منظورمونو بهم می رسوندم …. مثلا من که داشتم می رفتم تو اتاق حمیرا اون نزدیک اتاقش با دست منو صدا می کرد و بدون اینکه صداش بلند بشه می گفت : خودتو خسته نکن ... برو تو اتاق خودت استراحت کن ….
منم همون طور جواب می دادم : خسته نمیشم ... اینطوری راحت ترم ... دلم براش شور نمی زنه ……
و بعد دستشو به علامت شب به خیر تکون می داد و منم جوابشو می دادم ….
از این که می دیدم روزه می گیره و نماز می خونه خیلی خوشحال بودم ... بیشتر از پیش دوستش داشتم ...
ناهید گلکار