داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و چهارم
بخش سوم
شانزده روز از رمضون گذشته بود ولی نتونستیم طبق قرارمون با هم جایی بریم و حرف بزنیم …
من داشتم سفره ی افطارو می چیدم … مرضیه داشت چایی دم می کرد و عمه و ایرج خواب بودن که یک مرتبه تورج رو جلوم دیدم ...
بی اختیار از خوشحالی پریدم بالا ....
سلام کرد و نگاهی به میز انداخت و گفت : چه خبره ؟ …..
گفتم : خوبی ؟ رسیدن به خیر ... چه عجب که اومدی ... سفره ی افطاره ….
گفت : این همه ؟ مگه کی روزه اس ؟
گفتم : من ، عمه ، ایرج و مرضیه …..
با تعجب گفت : واقعا ایرج روزه اس یا شوخی می کنی ؟
گفتم : واقعا ….. تازه پیشوازم رفته ….
خندید و گفت : الان میرم حسابشو می رسم و رفت بالا ….
چند دقیقه بعد صدای اونا بلند شد که سر به سر هم می گذاشتن و می خندیدن . بعد هم دست به گردن هم اومدن پایین و با هم رفتن به اتاق عمه …..
منم رفتم بالا ... ترسیدم حمیرا از سر و صدای اونا بیدار شده باشه …. وقتی برگشتم همه تو آشپزخونه بودن و سه تایی با هم شوخی می کردن ...
تورج می گفت : وقتی ایرج روزه بگیره پس معلوم میشه دنیا وارونه شده ... بابا تو خودت نبودی مسخره می کردی ؟ حالا چی شده روزه می گیری ؟
عمه جواب داد : برای این که من و رویا می خواستیم بگیریم اینم هوس کرد ... دید سخت نیست خوب ادامه داد …
تورج گفت : تو دانشکده خیلی ها می گیرن ولی من نمی تونم …. تو این سرما همش آب
می خورم … ببین مامان باور کن هر چی آب می خورم بازم احساس تشنگی می کنم ……
عمه گفت : الهی بمیرم ... تو سردی داری باید بهت نبات سوخته بدم …
یک لحظه خواستم بگم من درست می کنم ولی بلافاصله پشیمون شدم ... ترسیدم تورج به خودش بگیره …. من یک مفاتیح داشتم که گذاشته بودم تو آشپزخونه سرمو به خوندن اون گرم کردم ...
صدای اذان بلند شد .... من کمی صدای رادیو رو زیاد کردم و بلند شدم چایی بریزم ؛ دیدم مرضیه زودتر دست به کار شده ….
دست و پامو گم کرده بودم نمی دونستم باید حرف بزنم یا نه ... در واقع طرف صحبت من نبودم ؛ سه نفری که می دونستم خیلی هم منو دوست دارن هر کدوم به دلیل خودشون داشتن سعی می کردن که کاری نکنن که درست نباشه و احساس می کردم همون طور که جو برای من سنگینه برای اونام هست …
من نشستم و بدون اینکه حرفی بزنم افطار کردم …. ولی زیاد اشتها نداشتم ... فقط سرمو بند می کردم ... ولی تورج تا تونست خورد ... تقریبا غذا رو می بلعید ... پشت سر هم می گذاشت تو دهنش و قورت می داد و لقمه ای که آماده جلوی دهنش نگه داشته بود می خورد ….
هیچ کس تا حالا ندیده بود که اون این جوری غذا بخوره ...
ناهید گلکار