داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و ششم
بخش سوم
من هی از این فرار می کنم ؛ ایرج بهش شماره تلفن میده …. عمه آدرس میده …….
تورج دستشو زد بهم که : باریکلا داداش ایرج ؛ شماره تلفن میدی ؟ بَه بَه آفرین ... چه تیکه ای هم پیدا کردی ... فکر کنم سر یک هفته مامان یک دونه مو به سرش نمی ذاره , اونم یکی یکی می کَنه ….
ایرج گفت : واقعا با خودش چی فکر کرده ؟ من به خاطر رویا بهش احترام گذاشتم ... احمق خیلی بی شعور بود …….
تورج گفت : فکر کنین اون که رویا بود , ما اونجوری زدیمش ... حالا ببین با این چیکار می کنیم ... فکر کنم مامان جونش و بابا جونش هر تیکه شو از یک جای تهرون پیدا کنن ... و کلی سر نهار و شام بخندن .
اون شب دوباره همه دیدیم که تورج دوباره شوخی می کنه و ما تونستیم یک بار دیگه عادی با هم حرف بزنیم ... و این خیلی برای همه ی ما ارزش داشت …… که باعث شد یخ ما باز بشه ….
شنبه صبح همه رفتن سر کارشون و تورج هم برگشت به دانشکده …
شهره دم در منتظر من بود ... دیگه مطمئن شدم که منظور اون چیه ….
برای همین تصمیم گرفتم باهاش رابطه ای برقرار نکنم ... با هم رفتیم کلاس ... اون هی حرف می زد و من ازش فرار می کردم …
اصلا به حرفاش گوش نمی دادم …. مخصوصا از اینکه می دونستم برای ایرج نقشه کشیده ... ازش بدم میومد ….. یک دفعه بین حرفاش توجه ام جلب شد و گوش کردم .... دیدم واقعا داره از اینکه از ایرج خوشش اومده حرف می زنه ….
می گفت : من تا حالا آدمی به باشخصیتی اون ندیدم ... تو رو خدا ….
پرسیدم : چی رو تو رو خدا ؟
گفت : مگه گوش نمی کردی ؟ … یک کاری بکن با هم بریم بیرون و بیشتر با هم آشنا بشیم ... خوب ما دوستیم , تو این کارو می تونی بکنی ... من خیلی ازش خوشم اومده ...
می دونی وقتی آدم عاشق میشه خیلی کاراش دست خودش نیست ….
یک دفعه زبونم به حلقم چسبید ... دیگه این بار نزدیک بود کاری که به ایرج گفته بودم , انجام بدم و گیسشو بگیرم و تا اونجا که ممکن بود بکشم ….
از حرص دندونامو بهم فشار دادم … و با همون لحن گفتم : مگه نمی دونی ایرج عاشق یکی دیگه اس ؟ تقریبا نامزدن , به زودی هم ازدواج می کنن ….
یک کم رفت تو هم و گفت : تو رو خدا ... فقط یک بار باهاش برم بیرون , اونم نامزدشو ول می کنه ... هنوز که عروسی نکرده …. خواهش می کنم ….
گفتم : نمی شه ... دیگه حرفشو نزن ... ایرج پسر نجیبیه ... با هر کس بیرون نمی ره …..
گفت : حالا تو بهش بگو ... اونم از من خوشش اومده ... خودم از نگاهش فهمیدم ... تو فقط بهش بگو …..
اینو که گفت , شک کردم ... با خودم گفتم خوب اگر اون کاری نکرده باشه که این به خودش اجازه نمی ده این حرفا رو بزنه …
در حالی که از عصبانیت خونم به جوش اومده بود , گفتم : باشه من بهش می گم ... اگر گفت نه , دیگه برو دنبال کارت ……
اون خوشحال و من مثل احمق ها تا ساعت آخر به خودم جوشیدم و حرص خوردم ... بعد از اعظم این دومین نفری بود که اینقدر ازش منتفر شده بودم …..
تمام مدت فکر می کردم به ایرج بگم یا نه ؟ با خودم گفتم می تونم این طوری امتحانش کنم ... بعد فکر کردم آخه برای چی ؟ رویا خجالت بکش ... تو همچین آدمی نبودی ... کلک نزن ... روح و جسم خودتو به خاطر اون آدم خراب نکن ……..
بعد فکر کردم اصلا به روی خودم نیارم تا ببینم چی میشه …..
یا نه , بهش بگم خودش تصمیم بگیره … با این فکر آتیش گرفتم … اگر باهاش رفت بیرون چیکار کنم ؟
وقتی برگشتم خونه , دیدم عمه مهمون داره که تو پذیرایی نشستن … اونا منو دیدن .... پس مجبور بودم برم و سلام کنم ...
زود کتابامو گذاشتم روی میز و رفتم جلو ... عمه بلند شد و گفت : دختر برادرم رویا ، دانشجوی پزشکی ... خیلی با هوش و بااستعداده …..
من با لبخند سلام کردم و باز عمه گفت : رویا جان , عمه های حمیرا هستن ... زیور بانو و زرین تاج خانم …. گفتم : خوشبختم ...
و با اونا دست دادم …….
ناهید گلکار