داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و ششم
بخش چهارم
دو تا زن چاق ... با لباسهای بی نهایت افراطی تجملی ... با یک عالمه زر و زیور که به خودشون آویزون کرده بودن .
آدم می موند که با اون همه چیزی که به خودشون وصل کرده بودن چطوری راه می رفتن …..
نگاه اونا روی من خیلی سنگین بود … طوری بهم خیره شده بودن که دست و پامو گم کردم …
کبر و غرور از سر تا پاشون می بارید …
زرین تاج گفت : پس شکوه جون سرت به دختر برادرت گرمه که یاد ما نمی کنی ….
حالا تو که هیچی ... اون برادر ما هم سال تا سال یادش نمیاد خواهر داره …
عمه گفت : نه این چه حرفیه ... خودتون می دونین که کارخونه خیلی کار داره ... دیر وقت میاد و خیلی خسته میشه … بر عکس دلشم می خواد شما رو ببینه …..
من عذرخواهی کردم و رفتم بالا ... و یکراست رفتم به حمیرا سر بزنم ….
دیدم چشمش بازه و به پشت خوابیده ... اول ترسیدم , از بس لاغر شده بود فکر کردم بلایی سرش اومده ، پریدم جلو ...
اونم برگشت و منو نگاه کرد ... حالش اصلا خوب نبود ... وقتی دستشو گرفتم, دیدم یک لرز خفیف تو بدنش افتاده …
برعکس همیشه که منو می دید و زود دستمو می گرفت …. بی حال بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد …
دستشو گرفتم و خم شدم بوسیدمش و گفتم : سلام خوشگلم ... دلم برات تنگ شده بود خانم …..
برگشت منو نگاهی کرد که ترسیدم …
گفتم : چیزی شده ؟ ….
گفت : رویا نجاتم بده ... دیگه نمی تونم تحمل کنم , می خوام بمیرم ….
گفتم : ای وای , این چه حرفای بدیه می زنی ! حالا باید خوب بشی ... به من زبان درس بدی ... برات یک کلاس درست می کنیم که شاگرد بگیری ... باور کن تو دانشگاه همه از من می پرسن چه طوری صد در صد زدی …
منم بادی به غبغب می ندازم و می گم دختر عمه ی من یک روزه منو آماده کرد … به خدا به هر کس میگم فکر می کنه دارم دورغ میگم یا زیادی بزرگش کردم ... باور نمی کنن که ، همش به من میگن اگر میشه ما هم بیام پیش دختر عمه ی تو زبان یاد بگیریم ….
من صبر کردم تا تو حالت بهتر بشه ببینم نظرت چیه یک کلاس درست کنیم ؟
گفت : نمی دونم خوبه ... بذار بهتر بشم …. ولش کن ... نه , نمی خوام ….. هیچی نمی خوام ...
و اشکهاش از گوشه ی چشمش اومد پایین ....
اونقدر معصوم و بی گناه نشون می داد که دلم می خواست جونمو بدم ولی اون خوب بشه و از اون حالت در بیاد ….
که صدای پا روی پله ها اومد ... در حالی که عمه داشت توضیح می داد که الان خوابه , وقتی بیدار شد خودم میارمش پایین .
دو تا عمه ها با اون ماتیک های چندش آورشون اومدن بالا تا حمیرا رو ببینن …..
حمیرا هم مثل من متوجه شد ... از جاش پرید ... مثل خون قرمز شد و مثل یک پلنگ که منتظر حمله به شکارش میشه , روی تخت نشست ….
و تا من اومدم به خودم بیام … عمه ها رسیده بودن ... و حمیرا با جیغ های دلخراش پرید و اول از همه چنگ انداخت صورت زرین تاج رو با ناخن خونین و مالین کرد ، موهاشو گرفت و کشید ... داد می زد : پدرسگ ها اینجا چیکار می کنین ؟ کثافت های بی شرف گم شین ……..و ….. و …….
و اونا رو می زد ... چنان زوری پیدا کرده بود که هیچ کس حریفش نمی شد ...
مرضیه دوید پایین و با زنگ اسماعیل و کریم رو صدا کرد و داشت برمی گشت که زیور می خواست از پله بره پایین ... چنان حمیرا هولش داد که اگر مرضیه پشتش نبود فاجعه می شد …
من بهش التماس می کردم : تو رو خدا حمیرا نکن ... خودت اذیت میشی ….
زرین تاج با کیفش می زد تو سر و صورت حمیرا ... که قلاب کیف گیر کرد به موهای اون و همین طور که داشت می رفت حمیرا هم باهاش کشیده می شد ... چون عمه کمرش رو گرفته بود …..
پریدم کیفو ازش گرفتم تا بتونم اونو از موهای حمیرا جدا کنم ... اون فکر کرده بود منم دارم می زنمش , یک مشت محکم زد تو دل من …..
ناهید گلکار