داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و هشتم
بخش دوم
وقتی نگار نزدیک دو سالش بود , احساس کردم رفعت با کسی رابطه داره …
یک دوست خانوادگی داشتن که تو شرکت رفعت هم کارمی کرد ... از همون اولی که ژانِت رو دیدم نه اون از من خوشش اومد , نه من از اون ...
وقتی هم که میومد خونه ی ما فقط با رفعت حرف می زد …. منم که فرانسه زیاد بلد نبودم …. ولی به روی خودم نمی آوردم …. کم کم احساس می کردم ژانِت به رفعت نظر داره ... خیلی بهش نزدیک می شد و براش عشوه میومد …..
تا شنیدم با هم بیرون میرن ….
البته رفعت پنهون نمی کرد ؛ اهل دورغ هم نبود ... خیلی روشن …..
وقتی ازش می پرسیدم : کجا بودی ؟
می گفت : با ژانِت بودم , کار داشتیم …..
می پرسیدم : شام خوردی ؟
می گفت : بله ….
و این طوری خودمو کنار می کشیدم و هر روز بیشتر از هم دور می شدیم …… دیگه ارزشی برام قائل نبود …..
من ساکت بودم و بهش حق می دادم ... فقط برای خودم ناراحت بودم …..
این بود که ازش خواستم برگردیم ,شاید اینجا دیگه ژانت رو نبینه ... ولی خیلی زود من و نگار رو گذاشت و یک ماهه رفت و شش ماه نیومد ...
وقتی هم برگشت تمام اوقاتشو با نگار می گذروند و تو اتاق دیگه می خوابید …
اون میومد ولی به هوای دیدن نگار …… و متاسفانه چون نمی تونستم به اون حرفی بزنم , دقِ دلیمو سر نگار خالی می کردم ……
بالاخره مردی که دوستش داشتم , ازم برید و رفت .....
می شنیدم با ژانت هم خونه شده و دیگه امیدی برای من نبود ... ولی می خواستم به خاطر نگار همون طور زندگی کنم …
تا یک بار اومد و رک و راست به من گفت : طلاق بگیریم چون می خواد با ژانت ازدواج کنه …
رفعت نمی خواست من اذیت بشم چون مرد خیلی خوبی بود ....
گفت : نگار پیش تو باشه ولی من حالم خوب نبود و دلم نمی خواست بچه ام ناراحتی بکشه ... مادربزرگش خیلی مهربون و دلسوز بود و می تونست ازش خوب مراقبت کنه ….
همون وقت ها بود که من دائم با اون بچه ی هشت ساله دعوا می کردم و می زدمش ؛؛ برای همین رفت و دیگه یاد منم نکرد ……
بچه ام رفت که رفت …..
اوایل باورم نمی شد که اونا ترکم کرده باشن ولی به مرور زمان حالم بد و بدتر شد ، همه فکر می کردن من به خاطر اینکه از رفعت طلاق گرفتم , این طوری شدم ... ولی می دونم که اگر همین الانم خوب بشم می تونم زندگیمو به دست بیارم .... موضوع چیز دیگه ایه …….
وقتی تو رو دیدم که اومدی اینجا ؛ تو خونه ای که سه تا مرد هست , ترسیدم تو صدمه ببینی... حال خوبی هم نداشتم که بتونم درست فکر کنم ... برای همین نمی خواستم اینجا بمونی چون فکر می کردم برات جای امنی نیست …..
من تو خونه ی بابام این بلا سرم اومد .... تو می خواستی تو خونه بی ناموسی مثل تجلی چی بشی ؟
و بابام هم اینو از حرفام فهمید ... وقتی با تو دعوا می کردم گفته بودم : می خواین بیچارش کنین ؟
اون فورا به ایرج گفته بود برای اتاقت قفل بذارن ………
اون می دونست که من به هیچ تجلی ای اعتماد ندارم ….
این کثافت ها هم که امروز اومدن از همه چیز خبر داشتن …
بعد وقتی بهت میگم از شکوه بدم میاد بهم حق میدی …
تا اون مرتیکه که زن و بچه ام داشت به سزای عملش نرسه راحت نمی شم …………
ناهید گلکار