خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۱:۱۲   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و هشتم

    بخش چهارم



    دوباره زد به در …..

    باز کردم و نگاهش کردم ...

    گفت : به من بدهکاری خانمی !!!
    پرسیدم : چرا ؟

    گفت : برای اینکه منو گیر شهره انداختی ... ازت نمی گذرم ... باید جبران کنی …..
    گفتم : چه طوری ؟

    گفت : گیسشو بکشی تا دل منم خنک بشه .... باور کن داشت منو با خودش می برد ؛ ترسیدم بلایی سرم بیاره …… گیسشو می کشی یا تا ابد بهت بگم به من بدهکاری ؟….

    گفتم : صبر کن , درستش می کنم …. تا گیسشو نکشم ولش نمی کنم…..
    اون شب حمیرا حالش بهتر بود و چون قرص کم خورده بود , اومد سر افطار ... بی حال بود ولی حرف می زد وحواسش جمع بود ….

    وقتی دید ما همه روزه می گیریم … دلش خواست و گفت : کاش حالم خوب بود و منم با شماها می گرفتم …
    تغییر محسوسی در رفتارش پیدا شده بود ؛ به خصوص با من …

    از نظر عاطفی اون تیکه گاه می خواست و چون جز من کسی رو نمی شناخت که بهش اعتماد داشته باشه به من پناه آورده بود و گرنه به نظرم دور از عقل بود که اون این همه به من متکی بشه …..
    افطار که تموم شد , ایرج گفت : خوب خانم ها به کمک شما احتیاج دارم … و راستش روی شما حساب کردم ….
    عمه پرسید : برای چی ؟

    گفت : فردا افطاری داریم ... می خوام بیاین و مدیریت کنین تا همه چیز خوب پیش بره …

    عمه سرشو به علامت نه بالا برد و گفت : نمی شه ... این همه سال ما پا تو اون کارخونه نگذاشتیم , حالا بیایم افطاری بدیم ؟ نه خودتون بکنین ….
    ایرج با اعتراض گفت : ما تا حالا افطاری نداده بودیم ، اگر شما نیاین من دست تنها می مونم . اصلا نمی دونم باید چیکار کنم …. مثلا شما بیا روی غذا نظارت کن که مرتب به همه برسه ... حمیرا مسئول چیدن و تزئین سفره باشه و رویا برای موقعی که می خوایم شام رو بدیم کمک کنه …………. خلاصه فرق نمی کنه .... به کمک شماها احتیاج دارم ... یک کلام میاین یا نه ؟
    حمیرا گفت : منو که می بینی اصلا حالم خوب نیست ... نه , من نیستم … حوصله این کارا رو ندارم ….
    من به عمه چشمک زدم و متوجه اش کردم به خاطر حمیراس …

    اونم که خیلی تو این کارا تیز بود , گفت : تو که حالت خوبه … می خواد بچه ام افطاری بده , دست تنهاس …. باشه ... بگو چیکار کنیم ؟ همه هستیم ... رویا توام میای ؟ …..

    گفتم : حتما .... ولی بعد از دانشگاه ...

    ایرج گفت : پس من صبح با حمیرا و مامان و مرضیه می ریم ... اسماعیل رو می فرستم دنبال تو ….
    عمه پرسید : خوب چیکار کردی ؟ برای فردا فرصتی نیست ….

    ایرج رفت یک مداد و کاغذ آورد و داد به حمیرا و گفت : یادداشت کن اگر چیزی کمه تهیه کنم …..
    و خلاصه اونو کشید تو کار و تقریبا اونا تا آخر شب سر تهیه وسائل لازم بحث و گفتگو داشتن و حمیرا مرتب ایده می داد و گاهی هم اون ایده ها مطابق میل ایرج نبود ولی زیر بار می رفت و من می فهمیدم داره باهاش مدارا می کنه و بازم دیدم که اون چه صفات اخلاقی خوبی داره ……

    صبح تو دانشگاه اول گشتم تا استاد جمالی رو پیدا کنم ... اون دکترای روانشناسی داشت و می گفتن مطب هم داره ولی اون زمان هیچ کس ناراحتی های روحی رو جدی نمی گرفت و وقتی کسی رو نزد دکتر روانشناس می بردن که دیگه دیوانه شده بود و کاری جز نگهداری از اون نبود که انجام بدن تا به خودش و دیگران صدمه نزنه …

    همین …





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان