داستان رویایی که من داشتم
قسمت سی و هشتم
بخش پنجم
اون روز من با دکتر جمالی درس نداشتم و مطمئن نبودم که دانشگاه باشه ... برای همین دنبالش می گشتم و از هر کس که می شناختم سراغ استاد رو گرفتم ولی کسی خبر نداشت ...
دوبار تا اتاق استادها رفتم ولی اونو ندیدم ...
از دفتر پرسیدم گفتن که نمی دونیم ؛ شاید بیاد ….
مایوس شدم و چون جوون بودم برای هر کاری عجله داشتم ... فکر می کردم دیگه معالجه ی حمیرا عقب افتاد ….
به کلاس دیر رسیدم .. استاد اومده بود ... با شرمندگی رفتم و نشستم …..
غرق درس شدم و همه چیز رو فراموش کردم …
ساعت آخر شهره موی دماغم شد ... هرجا می رفتم با من میومد …
می فهمیدم که می خواد اگر ایرج اومد دنبال من ؛ اونم باشه و خودشو به ایرج نزدیک کنه … ولی چون می دونستم که ایرج نمیاد اهمیتی ندادم ….
با عجله رفتم که با اسماعیل برم کارخونه ... اونم دنبالم میومد و هی سئوال می کرد ولی من بدون اینکه گوش کنم یا جوابشو بدم کار خودم رو می کردم …..
که یکی منو صدا کرد : خانم سرمدی …. خانم سرمدی ….
برگشتم استاد جمالی رو دیدم ….
با خوشحالی رفتم جلو ... اونم می خندید ... نمی دونستم چرا داره می خنده ؟ ……
ولی وقتی رفتم جلو , پرسید : خانم سرمدی چی شده ؟ امروز هر جا میرم میگن شما دارین دنبالم می گردین …
گفتم : سلام استاد ... وقت دارین ؟ با شما یک کاری دارم ... میشه کمکم کنین؟ …..
گفت : البته ... منم کنجکاو شدم ببینم چی شده که اینقدر مهمه ….
گفتم : ازتون یک وقت می خوام ….
گفت : در مورد چی ؟
گفتم : باید یک جا بشینیم مفصل براتون تعریف کنم …. کمک می خوام ... تو رو خدا بهم کمک کنین ….. پرسید : خوب بگو در مورد چیه ؟
گفتم : اینجا نمیشه ... یک کم طولانیه ...
گفت : باشه ... فردا من تو دانشگاهم ... بیاین دفتر , اونجا می ریم تو کتابخونه صحبت می کنیم ...خوبه ….
تشکر کردم و رفتم که به اسماعیل برسم که متوجه شدم شهره هنوز دنبال منه …
با عصبانیت گفتم : چرا دنبال من میای ؟
گفت : رویا ؟ خوب ما با هم دوستیم ... داریم از در می ریم بیرون … دنبالت نمیام با هم داریم می ریم ….
با غیض گفتم : ایرج امروز نمیاد ... برو دنبال کارت ….
خندید و گفت : از کجا می دونی ؟ اون حتما به خاطر من میاد .
ناهید گلکار