خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۶/۲/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت سی و نهم

    بخش اول



    اون شب حمیرا مثل من و عمه تلاش می کرد ، دستور می داد و با گارگرها سلام و احوال پرسی می کرد …. ظرف ها رو جا به جا می کرد و با اینکه خیلی لاغر شده بود ، از پس کارها خوب برمیومد ... گاهی می دیدم که دستش می لرزه ولی خودشو کنترل می کرد …

    من و ایرج هم عمدا برای هر کاری که می خواستیم انجام بدیم , از اون صلاح می کردیم ….
    عمه هم اون بالا نشسته بود و یکی یکی کارگرها که برای اولین بار اونو می دیدن برای دستبوسی می رفتن … احساس می کردم عمه از این کار خیلی خوشش اومده …..
    تو راه برگشت , دیدم حمیرا از پشت شیشه داره به آسمون نگاه می کنه … طرز نگاهش با همیشه فرق داشت .... آروم بود ؛ انگار می خواست تو عمق ستاره ها چیزی رو ببینه که تا حالا ندیده بود …

    نمی دونستم این حالش تا کی ادامه داره و کی دوباره مجبور میشه تو اون اتاق تاریک ساعت ها بخوابه … نمی دونم دلسوزی بود یا علاقه ی فامیلی ؛ هر چی که بود خیلی دوستش داشتم و اگر لازم بود زندگیمو حاضر بودم برای خوب شدن و خوشحالی اون بدم …..

    فردا بعد از ساعت اول سریع خودمو رسوندم به دفتر استاد جمالی .... منتظرم بود ... اون مرد سی و هفت هشت ساله ای بود ؛ قد بلند و خوش تیپ با وجود سن کمش , کنار موهاش سفید شده بود .....

    خیلی از دخترای دانشگاه که مثل شهره بودن ، دنبالش بودن و سر راهش سبز می شدن ….
    دم دفتر وایستادم و اون منو دید …. اول دستشو بلند کرد و کارشو انجام داد و اومد دم در و با هم رفتیم تو کتابخونه ….
    شهره رو دیدم که داره ما رو نگاه می کنه ... وقتی دید که منم اونو دیدم , گفت : منم بیام ؟ …

    گفتم : نه …..
    استاد نشست و منم روبروش نشستم و گفتم : خیلی ببخشید که وقت شما رو گرفتم …ما یک مریض داریم که به شدت آسیب روحی دیده … خانواده اش از ترس آبروشون اونو پیش روانشناس نمی برن … می خوام یک جوری بهش کمک کنم ….
    گفت : خانواده اش نمی خوان ؟ منظورتون چیه ؟

    گفتم : چرا ... ولی من نمی دونم شاید مریضی اونو باور ندارن …..
    گفت : حالا بگو چه جور آسیبی بهش رسیده ؟ زنه یا مرد ؟ از اول بگو ... اگر کمکی ازم بر بیاد انجام میدم …..
    گفتم : یک خانم سی و پنج ساله اس ... در سن سیزده سالگی عموش بهش تجاوز کرده …. به شکل خیلی بدی … و روح و روانش بهم ریخته … از مرد گریزونه ... اگر میشه براش کاری کرد بازم بقیه شو بگم ؟

    حرف احمقانه ای که زده بودم دکتر رو به تعجب انداخت ... گفت : چرا که نه ! این چه حرفیه … خیلی هم خوب میشه ولی باید خودش بخواد ….
    گفتم : اگر میشه این دیگه دست شما … من اونو میارم مطبتون ...

    گفت : اول به سوالات من جواب بده …. تا حالا چیکار می کرده ؟ …..

    من خلاصه ای از سرگذشت اونو برای استاد جمالی تعریف کردم ….
    ساکت گوش می داد ... پرسید : چه نسبتی با شما داره ؟

    گفتم : دختر عمه ی منه ، ولی همین دو روز پیش فهمیدم ….

    گفت : آفرین به تو ... کار خوبی کردی ... دیر شده ولی هنوز امیدی هست …. شب چهارشنبه ساعت پنج منتظرم براتون وقت می ذارم ... دیر نکنین که بعد مریض دارم ……

    با خوشحالی رفتم خونه ..... حالا مونده بودم چطور به حمیرا بگم ……

    وقتی رسیدم برخلاف هر روز اون بیدار بود و سرحال … اومد جلو و منو بوسید ...

    عمه چشماش گرد شده بود ؛؛ این تعجب تنها مال عمه نبود ... من و مرضیه هم هاج و واج مونده بودیم ولی من به روی خودم نیاوردم و با اون گرم صحبت شدم …. با هم گفتیم و خندیدیم …

    بعد اومد به من کمک کرد تا افطارو درست کنیم … هیچ کس باور نمی کرد بعد از حمله ای که به عمه هاش کرد بتونه تا یک ماه حالش خوب بشه …..

    ولی من دلیلشو حدس می زدم …. فکر می کردم چون تونسته بود برای اولین بار کمی دقِ دلیشو خالی کنه , راحت شده بود …..

    و این تصور من بود .





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان