خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۶/۲/۱۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و یکم

    بخش دوم



    من استادی دارم که اتفاقا درسی که به ما می داد در مورد مریضی حمیرا بود ... علائمی که تو کلاس می گفت , همونی بود که من تو حمیرا می دیدم ، یک روز گفت : متاسفانه عده ای از دکترا از قرص هایی استفاده می کنن که در کمال بی رحمی , مریض رو ساکت و آروم می کنه و می خوابونه ولی برای اونا ایجاد توهم می کنه ... بیمار تو روز و شب کابوس می بینه ... وقتی اسم قرص رو گفت , دیدم همون قرصیه که حمیرا می خوره ....

    نگران شدم , نمی تونستم به کسی بگم ….. من برای اینکه صدمه بهش نرسه یواش یواش قرص رو کم کردم تا بالاخره به هیچ رسوندم و به جاش آسپیرین دادم به حمیرا ...

    اگر یادتون باشه یک دوباری هم که دکتر اومد نگذاشتم بهش آمپول بزنه … خوشبختانه اثرش مثبت بود و حال حمیرا بهتر شد ...

    بعد با مشورت حمیرا تصمیم گرفتیم با دکتر صحبت کنیم و بریم پیشش تا تحت معالجه ی اون باشه ...

    حمیرا به من گفت به شرطی میاد که کسی خبردار نشه , فکر می کرد عمه مخالفت کنه ….

    وقتی رفتم دانشگاه دکتر رو پیدا نکردم , در حالی که می دونستم اون روز کلاس داره … چند بار رفتم دفتر و براش پیغام گذاشتم …. تا ظهر موقعی که داشتم از دانشگاه بیرون می رفتم , خودش منو صدا کرد …

    و ازم پرسید چرا دنبالش می گردم ؟

    ایرج دم در منتظرم بود ... نخواستم معطلش کنم , گفتم : باید مفصل باهاتون حرف بزنم ……

    فردا رفتم دفتر و با دکتر تو کتابخونه صحبت کردیم و شرح حال مریضی حمیرا رو بهش گفتم و اونم گفت راه معالجه هست و برای شب چهارشنبه وقت داد و اولین بار با حمیرا اون شب رفتیم ……

    باز برای شنبه با دکتر درس داشتم ... آخر جلسه به من گفت بمون تا باهات حرف بزنم …. اونجا به من گفت که متاسفانه حمیرا علاوه بر بیماری افسردگی حاد و استرس , بر اثر خوردن اون قرص ها دچار توهم شده که اسم خاصی داره و باید تحت درمان قرار بگیره و گفت حتما باید پدر و مادرش هم خبر داشته باشن ……. امروز ساعت چهار وقت داشتیم …. حمیرا اومد دنبال من … وقتی از در دانشگاه می رفتم بیرون , دکتر هم داشت می رفت ...

    طبق معمول شهره با من بود , دکتر گفت دارین می رین ؟

    گفتم بله دکتر ... شما برین ، ما هم خودمون رو می رسونیم ….

    بعد رفتیم حمیرا رو دید و باهاش حرف زد ولی از اینکه به حرفش گوش نکردیم و شما رو تو جریان قرار ندادیم ناراحت شد …… برای پانزده روز دیگه وقت داده که قرار شد این بار با عمه بره ….

    سر راه من دواها رو گرفتم و اومدیم خونه … همش همین بود ……….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان