داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و یکم
بخش سوم
عمه گفت : خوب عمه جون یواشکی به من می گفتی …
گفتم : وقتی ازم خواسته به کسی نگم , چطوری می گفتم ؟ حتی اگر مثل الان در موردم بی انصافی بشه , نمی گفتم …..
حمیرا گفت : پس شماها رویا رو نشناختین ... این بچه شب و روز از من مراقبت کرده , بدون منت ... اون وقت این لندهور اومده دستشو می کشه و بهش توهین می کنه ... تو حالا چه مرگت بود ؟
ایرج سرش پایین بود …. نگاهش نمی کردم ولی از صداش معلوم بود که هم بغض داره و هم خیلی ناراحته ... گفت : چند وقته هر وقت میرم دنبالش , شهره میگه الان داشت با دکتر جمالی حرف می زد یا الان تو کلاس با هم خلوت کردن … امروز تو کتابخونه دو ساعت با هم نشسته بودن و حرف می زدن ... از خودش می پرسیدم انکار نمی کرد …
منم فکر بد نکردم تا امروز به من گفت : رویا بیشتر روزا میره مطب دکتر و اونجا با هم قرار می ذارن …
گفتم : دورغ میگی ...
گفت : نه به خدا قسم ، خودم شنیدم که داشت می گفت تو برو منم میام ... الان اونجاس …….. اگر نبود هر چی خواستی به من بگو ….
دختره ی احمق ذهنمو خیلی خراب کرد ... منم که از اون احمق تر وقتی اومدم خونه , دیدم نیست … دیگه نفهمیدم چیکار می کنم …..
حمیرا که چاک و دهن نداشت , گفت : خاک بر سر خرت کنن ... تو رویا رو نمی شناسی ؟ به حرف یک دختره ی بیشعور گوش کردی ؟ خجالت بکش … من دیگه چیزی بهت نمی گم …. تازه رویا هر کاری بکنه بزرگ شده و به تو مربوط نیست ... اگر لازم باشه مامان هست , تو چرا دخالت می کنی ؟ مگر این که دوستش داشته باشی …. که فکر کنم همین طوره …
عمه گفت : کاش به من گفته بودی ... نمی گذاشتم این طوری بشه ….
بلند شدم و گفتم : مهم نیست ... دیگه کاری که نباید بشه شده , منم چشمم باز شد .....
و راه افتادم تا برم بیرون ... ایرج گفت : رویا تو رو خدا منو ببخش ... خودتو بذار جای من ؛ ببین چی فکر می کردی ؟ …
گفتم : من صد بار دیدم که دم در داری با شهره حرف می زنی … می تونستی نزنی … بری جلوتر وایسی یا مستقیم بهش بگی نمی خوام ببینمت , ولی نکردی ... حتی اون به من گفت که امیدوارش کردی ولی من باور نکردم و بهت اعتماد داشتم ... هیچ وقت بهت گفتم که حق نداری با اون حرف بزنی چون بهت نظر داره ؟ …
چون در حد من نبود … ولی ناراحتم که تو شهره رو می شناختی و برای اینکه ببینی من چیکار می کنم ازش زیر پاکشی کردی و بدتر از اون حرفاشو باور کردی ... خیلی متاسفم …….
بعد رو کردم به عمه و گفتم : عمه یک روز من دیدم داره با ایرج حرف می زنه , موهاشو کشیدم و برای اینکه دست از سر ایرج برداره بهش گفتم من نامزدشم … حالا می خواست بین ما رو بهم بزنه و متاسفانه ایرج این اجازه رو بهش داد ….
و رفتم بیرون ….
خواست دنبالم بیاد …. ولی عمه صداش کرد : الان راحتش بذار تا آروم بشه ... حق با اونه , کار بد کردی …..
اونقدر خودمو نگه داشته بودم که وقتی به اتاقم رسیدم مثل بمب منفجر شدم ...
از شدت اشک جایی رو نمی دیدم ….
ناهید گلکار