داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و دوم
بخش دوم
با اشتها همبرگرمو خوردم ... خیلی گرسنه بودم …….
وقتی اومدیم بیرون … پرسید : می خوایی بریم سینما ؟ …..
اول تردید کردم ولی گفتم : بریم … چون دلم می خواست بیشتر باهاش باشم تا کدورت بین ما از بین بره ... شاید چیزی بگه که از دلم در بیاد ………….
دور میدون رو اومدیم پایین ... خیلی سرد بود … و ایرج همش مواظب بود که من زمین نخورم ……..
این برای زن ها خیلی مهمه که تحت حمایت مردی که دوست دارن باشن ... همون طور که مردا دوست دارن از طرف زنی که دوست دارن مراقبت بشن و این استثنا نداره ………
سینما آتلانتیک بهترین سینمای تهران بود و دلم می خواست اونو ببینم … یک فیلم از آلن دلون نمایش می داد …
با هم رفتیم و دو تا صندلی انتخاب کردیم ... چون سینما خلوت بود , هر کس هر جا می خواست می نشست …..
ازم پرسید : چیزی می خوری ؟ ….
گفتم : نه بابا , الان همبرگر خوردیم …..
خیلی ساکت و آروم منتظر فیلم شدیم ….
سرشو آهسته آورد جلو و گفت : حالت بهتره ؟
با سر جواب دادم : آره ...
ولی خودمو جمع کرده بودم که بهش نخورم ……
فیلم شروع شد ….. به نیمه های فیلم که رسید …. می خواستم بیام بیرون و حلقه ی اونو پرت کنم جلوش و به طور کلی قید همه چیز رو بزنم … اصلا از اون خونه بیام بیرون ……
اسم فیلم دام بود و الن یک استاد دبیرستان بود و زن داشت ... بعد عاشق شاگردش می شه که اونم نامزد داره و بالاخره با هم فرار می کنن و مدتی پنهونی با هم زندگی می کنن … یک روز وقتی استاد می ره برای خودشو و دختره خرید کنه , میره زیر قطار ... دختر می فهمه و کنار یک جاده می شینه و با صدای بلند شیون می کنه و در میون گریه های اون , فیلم تموم میشه ………
فقط داشتم منفجر می شدم .... اصلا بهش نگاه نمی کردم ... با عجله جلو جلو می رفتم و اون پشت سرم می اومد و هی می پرسید : چرا عجله داری ؟
داد زدم : دنبالم نیا ... خودم میرم خونه ... ولم کن ... چی از جون من می خوای ؟ ولم کن …. تو منو مخصوصا آوردی این سینما ... صد بار بهت گفتم من این طور دختری نیستم ... چرا بهم توهین می کنی ؟ ... تا حالا چی ازم دیدی ؟ … من چه کار بدی کردم ؟ …… کار بدی که کردم اینه که عاشق تو شدم ... برای خودم متاسفم …
گفت : نمی فهمم چی داری میگی ! فیلمش بد بود …. قبول ... به من چه مربوط مگه من ساختم ؟ …..
گفتم : فکر کردی من احمقم ؟ تو عمدا منو آوردی اینجا تا منو تنبیه کنی ...
گفت : به خدا نه ... من نمی دونستم ... من که دائم یا کارخونه ام یا خونه ... از کجا می دونم این فیلم چی بوده ... به جون تو که عزیزترین منی , من نمی دونستم ... ببخشید , ولی به جون تورج خبر نداشتم …..
وایستادم ... یک کم آروم شدم …
طوری حرف زد که حرفشو باور کردم و دلم براش سوخت ... دنبالم میومد و التماس می کرد ...
وایستادم و گریه ام گرفت ... سرمو انداختم پایین ... اومد جلو و شونه های منو گرفت ...
وسط خیابون زیر برف های ریزی که به سر و صورتمون می خورد منو کشید تو بغلش و چنان محکم به خودش فشار داد که داشت نفسم بند میومد ……….
اولین باری بود که اون منو بغل می کرد ، انگار خیلی بهش نیاز داشتم و بدون اون نمی تونستم زندگی کنم . خودمو رها کردم و سرمو گذاشتم تو سینه اش و اون هر چه محکم تر , منو به خودش فشار داد …
همون طور زیر برف توی خیابون موندیم …. و دلم می خواست اون لحظه هرگز تموم نشه ……
ناهید گلکار