خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۰۱:۲۸   ۱۳۹۶/۲/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و دوم

    بخش سوم



    بعد دستشو انداخت روی شونه های من و با خودش برد تا به ماشین رسیدیم …..

    وقتی دوباره تو ماشین نشستیم و راه افتادیم , خودش شروع کرد: الهی من قربونت برم ... منو ببخش ... خودم می دونم اشتباه کردم و مطمئن باش این قدر عقلم می رسه که دیگه همچین اشتباهی رو نکنم …. فکر می کردم این کارا نشونه ی دوست داشتنه … ولی دارم بدشانسی میارم ... مثلا این چه فیلمی بود تو رو بردم ...
    می خواستم بگم نگاه نکنیم , بیایم بیرون ... ترسیدم دلت بخواد نگاه کنی و به خاطر من قبول کنی و گرنه خودم اعصابم خورد شد ….
    اگر می گفتی یک دقیقه هم نمی موندم ……….

    اون همین طور حرف می زد و من ساکت بودم .... نمی دونستم چطوری می تونم ببخشمش ... در حالی که از دلم پاک نشده بود و چون دوستش داشتم نمی خواستم بیشتر از این قضیه رو ادامه بدم ... پس تصمیم گرفتم فعلا دیگه حرفی نزنم ... حالا که دیگه خودش متوجه شده بود ……

    اون همین طور حرف می زد ... اما من نمی دونستم چی بگم ... گله داشتم ولی گله کردنِ بیخودی فایده ای نداشت …..
    بالاخره گفتم : ایرج ؟
    گفت : جانم …
    گفتم : اگر می خوای ببخشمت باید یک کاری برام بکنی ….
    گفت : هر چی باشه با جون و دل برات انجام می دم ... حتی اگر منو نبخشی ... تو برای چیزی خواستن شرط لازم نداری ….
    گفتم : می خوام با نگار تماس بگیری تا بتونه با حمیرا حرف بزنه ... الان داره بهتر میشه و این بهش کمک می کنه …
    گفت : یک سوال دارم ... منو بیشتر دوست داری یا حمیرا رو ؟
    گفتم : بازم حسادت … خوب معلومه حمیرا رو …. آخه این چه حرفیه می زنی ؟ فرق می کنه ... من عاشق توام ولی حمیرا رو هم خیلی دوست دارم , تو نداری ؟
    گفت : چرا ... ولی نمی دونم چرا تو اینقدر به حمیرا علاقه داری ؟ برای چی اون که واسه ی تو کاری نکرده ……

    گفتم : دوست داشتن به کاری کردن نیست ... یک حسه … ولی باور کن بعضی وقتها خودمم نمی دونم ... احساس می کنم مظلوم واقع شده …
    گفت : کی ؟ حمیرا ؟ عجب ......  منم دلم براش می سوزه ولی اینکه مظلوم باشه , نمی دونم …

    گفتم : به موقعش می فهمی من چی میگم … حالا کاری که گفتم می کنی ؟

    گفت : حتما ... چرا که نه ؟
    وقتی رسیدیم خونه , دیروقت بود ... همه خواب بودن ولی عمه تو هال نشسته بود ….

    خجالت کشیدم و سلام کردم …. عمه از ایرج پرسید : از دلش در آوردی ؟

    طفلک گفت : هر چی تلاش می کنم بدتر میشه ….

    من رفتم کنار عمه نشستم .. دستشو گرفتم و صورتش رو بوسیدم ….. و بعد بهش گفتم که : می خوایم کاری کنیم تا نگار با حمیرا حرف بزنه ...

    اون گفت : از من گوش کنین ... اول با خودش صحبت کنین ... یک وقت زنگ می زنه و حمیرا میگه نمی خوام حرف بزنم ... کارش بند و بنیان نداره ….. بچه دوباره تو ذوقش می خوره ...

    گفتم : پس از دکتر کمک بگیرین ... وقتی رفتین اینو ازش بپرسین …….
    قرار شد از دکتر بخوایم که باهاش حرف بزنه و هر وقت اون گفت , این کارو بکنیم .





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان