داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و سوم
بخش اول
چشمش که به من افتاد , پرسید : مگه ایرج نیومده بود دنبال تو ؟
گفتم : نه , با عمه و حمیرا رفته دکتر ...
گفت : آهان … آهان ... بیا … بیا بشین ، من باید با تو حرف بزنم ... بیا بشین …
گفتم : چشم … و کتابامو گذاشتم روی پله و برگشتم روبروش نشستم …
گفت : ببین من یک چیزایی شنیدم که خیلی خوشم نیومده و دوست نداشتم که این طوری بشه ... تو باید حواستو جمع کنی ... در واقع به ما کمک کنی … تورج این وسط لطمه نبینه ... البته این تقصیر شکوه بوده که از اول به تو نگفته جریان چیه … اون همین طوره ، توی کاراش دقت نداره …
گفتم : ببخشید عمو ولی من اینطوری فکر نمی کنم ... تقصیر من بود ... عمه خیلی حواسش به همه چیز هست ... من نفهمیدم منظورشون چی بوده ...
گفت : به هر حال شده ... ولی من خیلی از این وضع راضی نیستم و دلم می خواد یک کم مواظب باشین تا اون بچه بتونه فراموش کنه ... چون من می دونم اون چقدر حساس و آسیب پذیره …
همون طور که بهت قبلا هم گفتم تو دختر شایسته ای هستی ولی ایرج کم صبر و عجوله ... من ازت خواهش می کنم فاصله ی خودتو باهاش حفظ کن تا تکلیف تورج روشن بشه ... اون وقت مانعی برای شما نیست …….
گفتم : الانم ما داریم همین کارو می کنیم ….
گفت : دِ نه دِ … این کارو نمی کنین... اگر با هم بیرون باشین و تورج بیاد چی میشه ؟ بذار این طوری نفهمه ……. تو نامزد ایرجی …. ولی تا این موضوع حل نشده ,, انگار نه انگار …….
خوب از دانشگاه چه خبر ؟ … اوضاع روبراهه ؟
گفتم : بله , ممنون که می پرسین ... خوبه … در مورد ایرج هم نگران نباشین ... چشم ، می فهمم ... حق با شماست و مرسی که پدرونه بهم گفتین …… ولی در مورد دیشب یک سوء تفاهم پیش اومده بود ……
گفت : هان …. هان ... می دونم شکوه به من گفته … ولی شما جلوی این کارا رو بگیر ….
گفتم : چشم …………
بعد اجازه گرفتم و رفتم بالا ... و مطمئن شدم فرستادن ایرج به لندن هم به همین موضوع مربوط میشه ...
این بود که خیلی آشفته شدم و تردید کردم که شاید علیرضا خان زیاد با ازدواج ما موافق نیست ، ولی چرا چیزی نمیگه ,, نمی دونستم …
شاید هم اشتباه می کردم ... با اینکه حق با اون بود , من از لحن تندش خوشم نیومد …
و حالا دلهره به دلم افتاده بود که نکنه ایرج برنگرده ……
تازه خیالم راحت شده بود که تو خونه همه ماجرای من و ایرج رو می دونن و حالا باید دوباره از علیرضا خان چشم می زدم ….
نماز خوندم و نشستم سر درسم .. صدای در ورودی اومد و من فهمیدم که ایرج اومده ... چون عمه و حمیرا باهاش بودن , من نرفتم جلوی پنجره ... ولی با سرعت خودمو رسوندم پایین و رفتم به استقبالشون …
دلم می خواست بدونم که دکتر این بار چی گفته ... چون حال حمیرا خیلی بهتر بود ….. هر سه خوشحال بودن با یک جعبه ی بزرگ شیرینی اومدن تو ….
علیرضا خان هنوز جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت تلاش می کرد پیپشو روشن کنه ….
ایرج منو که دید اومد جلو تا با من دست بده ... من به روی خودم نیاوردم و رفتم حمیرا رو بغل کردم و ازش پرسیدم : چی شد ؟ امروز هم خوب بود ؟
به جای اون عمه جواب داد : آره والله ... اگر از اول پیش همچین دکتری رفته بودیم تا الان بچه ام اینقدر زجر نمی کشید …..
ایرج هم گفت : آره , خیلی دکتر خوبی بود ... حواسش به همه چیز بود …. به مامان گفته تو این مدت کم خیلی پیشرفت کرده ……
حمیرا داد زد : مرضیه یک لیوان آب بیار …
علیرضا خان گفت : یک نیم ساعتی هست رفته پیش اسماعیل ….
عمه ناراحت شد و رفت زنگ آقا کریم رو زد …
مثل اینکه خود مرضیه گوشی رو برداشت …
عمه با لحن تندی گفت : کی تو رو اونجا پاگشا کرده ؟ مگه تو کار نداری ؟
و گوشی رو گذاشت ... و گفت : نمی دونم حالا با این چیکار کنم ؟ سرشو می زنی تهشو می زنی اونجاس ... واقعا دیگه خسته شدم از دستش ….
ناهید گلکار