داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و چهارم
بخش اول
آهسته رفتم به اتاقم و تا صبح یا بیدار بودم یا خواب های آشفته می دیدم …..
صبح قبل از من , تورج و ایرج رفته بودن تو آشپز خونه و داشتن با عمه حرف می زدن ….
من دیر بیدار شده بودم ... سلام کردم و به تورج گفتم : خوش اومدی ... حالت خوبه ؟
گفت : مرسی ... تو چطوری ؟
گفتم : خدا رو شکر ...
و رفتم و یک چایی برای خودم ریختم و یک تیکه نون برداشتم و کمی پنیر مالیدم روش و سریع خوردم و گفتم : ببخشید دیرم شده , باید برم …
پرسید : دانشگاه چطوره ؟
گفتم : ای خوبه ... بد نیست ….
گفت : می دونستم که دکتر خوبی میشی ... شنیدم طبابت رو از الان شروع کردی ؟
با تعجب پرسیدم : کی ؟ من ؟ نه بابا ... هنوز دارن بهمون اعضای داخلی بدن رو یاد میدن ؛ کو تا دکتری ؟ هنوز آمپول زدنم بلد نیستیم ….
گفت : ولی تو می تونی ... خدا رو شکر یک دکتر خانوادگی داریم … خوب برو مزاحمت نمی شم ... امروز هستم , می بینمت ……
ایرج گفت : اسماعیل اومده ؟ هوا سرده , بهش گفتم بیاد جلوی در ….
دستمو بلند کردم و گفتم : خداحافظ ...
و رفتم …. در حالی که دلم نمی خواست برم ... می ترسیدم این دو تا برادر کاری دست خودشون بدن … می خواستم قبل از رفتنم با ایرج حرف بزنم ولی نمی شد ... من حتی شماره ی کارخونه رو هم نداشتم…….
اون روز پنجشنبه بود و من ساعت یازده تعطیل می شدم ….. دیرم می شد که زودتر خودمو برسونم به خونه ... با عجله می رفتم تا به اسماعیل برسم که یکی از پشت سر پیرهنمو کشید ...
وایسادم ... دیدم شهره اس ... عصبانی بود , گفت : چرا هر چی صدات می کنم جواب نمیدی ؟
گفتم : نشنیدم … چیکارم داری؟
گفت : می خواستم بهت بگم تلافی این کارتو در میارم ... منتظر باش ….
گفتم : نمی دونم از چی حرف می زنی ؟
گفت : خودت بهتر می دونی ... ایرج رو پر کردی انداختی به جون ... من دو روزه تو خونه مریض شدم ، افتادم ؛ هر چی از دهنش دراومد به من گفت ... حالا می بینی ....
و با سرعت برگشت به طرف دانشگاه ...
تازه یادم اومده بود که راست می گفت ... چند روزه اون نیومده بود و من اصلا متوجه نشده بودم ……
با خودم گفتم ولش کن ... الان خودم هزار تا مشکل دارم ………..
وقتی رسیدم حمیرا تو هال بود … منو که دید از جاش بلند شد و اومد طرفم و با اضطراب گفت : رویا دارم دیوونه میشم … مامان با تورج و ایرج رفته بیرون …
پرسیدم : مگه ایرج نرفته کارخونه ؟ …
گفت : حتما نه دیگه ،، مرضیه می گفت با هم رفتن بیرون …… یعنی میگی کجا رفتن ؟ … می دونی دیشب تورج اومده ؟
گفتم : آره , دیدمش ولی نمی دونم بین اونا چی گذشته ... صبح که می رفتم تورج حالش خوب بود ,, اگر بهش گفته بودن حتما یک عکس العملی نشون می داد ….
گفت : نه تورج اینجوری نیست ... می تونه خودشو نگه داره ... مثل ایرج نیست , اون نمی تونه جلوی احساسش بگیره …. رویا نمی خوام بلایی سر این دو تا بچه بیاد ... ارزش نداره ... حاضرم تا آخر عمر همین طور بمونم ولی اونا چیزیشون نشه ... خدا کنه زودتر بیان ؛ دارم از نگرانی می میرم ….
گفتم : نه بابا ... حالا از کجا معلومه که برای این کار رفته باشن ... الان که اومدن من با ایرج حرف می زنم … خاطرت جمع نمی ذارم کار بدی بکنن …..
ناهید گلکار