خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۱:۵۸   ۱۳۹۶/۲/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و چهارم

    بخش دوم



    با اضطراب گفت : نمی خوام …. نمی خوام ... جز خوبی اونا چیزی نمی خوام ... اصلا ولش کنن دیگه ….. بهشون می گم ….

    یک ساعتی من و حمیرا با نگرانی چشم به در دوختیم تا صدای ماشین اومد , جلوی در نگه داشت …

    ایرج ماشین رو تو پارگینگ نبرد و خودشم اومد تو ….

    جلوتر از همه عمه بود ... من و حمیرا با هم پرسیدیم : کجا رفته بودین ؟

    عمه با سر اشاره کرد چیزی نیست , خرید داشتیم ….

    حمیرا پرسید : پس کو ؟ چی خریدین ؟

    تورج هم اومد تو………..
    حمیرا رفت جلو و تا اومد حرف بزنه , تورج اونو بغل کرد و اونم رفت تو آغوش برادرش و من دیدم که اون مرد بزرگ مثل بچه ها گریه می کرد و این بار اون بود که سرشو روی شونه ی حمیرا گذاشته بود و زار زار می گریست ….

    طوری اشک می ریخت که انگار تمومی نداره ... جوری که کسی نمی تونست اون منظره رو ببینه و گریه اش نگیره ….
    تورج همین طور که حمیرا رو تو آغوش خودش نگه داشته بود , گفت : خاک بر سر من که این همه سال فکر می کردم تو آدم از خودراضی و کسل کننده ای هستی ... هیچ وقت نفهمیدم که چه بلایی سرت اومده , چقدر زجر کشیدی …. نگران نباش خواهر , من و ایرج با توییم ... نمی ذاریم این طوری بمونه …
    حمیرا خودشو از بغل تورج کشید بیرون و گفت : نمی خوام ... تو رو خدا به من رحم کنین ... حاضرم تا آخر عمر تحمل کنم ولی شماها خودتون رو تو دردسر نندازین …

    اگر مشکل براتون پیش بیاد من باید بقیه ی عمرم رو هم روی این عذاب وجدان بذارم ، نکنین … دیگه نمی خوام ... همین قدر که پشت من هستین برام کافیه ... به خدا اینقدر حرص خوردم دارم دوباره مریض میشم ... نکنین …..
    ایرج گفت : مگه ما بچه ایم ؟  خاطرت جمع باشه ... من هستم ،، کاری نمی کنیم که تو ناراحت بشی ….

    و رفت بالا ….
    و خیلی زود با یک ساک برگشت پایین و گفت : نمی خوام نگران باشین ها ... ما زود میام … رویا نزدیک تلفن باش ….

    و هر دو با سرعت رفتن بیرون ...

    من و عمه و حمیرا دنبالشون التماس می کردیم ولی اونا گوش نمی کردن و با عجله سوار شدن و راه افتادن و با سرعت از خونه رفتن بیرون ….

    سه تایی بدون لباس گرم تو اون هوای سرد بیرون وایستاده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم ... من گریه ام گرفته بود , گفتم : تقصیر منه … ای وای کاش کاری نکرده بودم ... اگر بلایی سرشون بیاد تقصیر منه …..
    عمه گفت : بیاین بریم تو , سرما می خورین ... دنبال مقصر نگردین ... یک روز باید این طوری می شد ... هر وقت اونا می فهمیدن همین بود .….





     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان