داستان رویایی که من داشتم
قسمت چهل و چهارم
بخش چهارم
هیچکدوم غذا نخوردیم …. گاهی بیخودی راه می رفتیم و گاهی عمه و علیرضا خان از نگرانی هاشون حرف می زدن ...
احساس کردم حمیرا داره حالش بد میشه , فورا قرص هاشو آوردم و برای خودم و عمه و علیرضا خان هم مسکن …
اونا بدون حرف قرص رو گرفتن و خوردن ….
لحظات سخت و بدی رو می گذروندیم ... هوا داشت تاریک می شد ولی هیچ خبری از اونا نبود …
علیرضا خان رفت تو اتاقش و صدای زینگ زینگ گوشی تو هال نشون می داد که داره به کسی زنگ می زنه ...
بعد از مدتی اومد بیرون و گفت : شکوه , زنش گفت غلامرضا با ایرج رفته …
تموم شد ... حالا باید بریم دم زندان ملاقاتشون ... می کشنش .... من می دونم ... دوباره غوغا میشه تو فامیل ...
بعد رو کرد به حمیرا و گفت : بابا جان من دو بار اونو به قصد کشت زدم , دیگه لازم نبود ... ولش می کردی بابا ... می دونم برات سخت بود ولی به فکر من و مامانت باش ... والله بالله , به هر کی می خوای قسم می خورم که زدمش ... نمی خواستم کار به این جا بکشه ……..
می دونی من و شکوه چقدر بیشتر از تو عذاب کشیدیم ؟ ….
حمیرا چشمهاش پر از اشک شد و گفت : حالا اینو به من میگی … کاش زودتر گفته بودی ... اون وقت شاید الان من سر خونه و زندگیم بودم ... منو ببین ,, شدم آینیه ی دق شماها … تا کی بابا ؟ تا کی باید صبر می کردم ؟ منم آدمم ... زندگی می خوام ... بچمو می خوام ... شوهرمو می خوام …
اصلا می خوام راحت نفس بکشم … باور کن نمی تونستم ... اگر رویا نبود من هنوز تو اون اتاق خوابیده بودم ….. تو اینو می خواستی ؟ منو ندید بگیری ؟ یک بار حال منو پرسیدی ؟ اصلا برات مهم بودم ؟
اگر تو سر قمار حواست به من بود این بلا سرم نمی اومد ... آخه هر شب تا صبح بازی کردن و یک مشت نره خر رو تو خونه آوردن , آخرش همین میشه … فکر کن اون بی شرف نبود شاید یکی دیگه می رفت پیش زنت ... اونم که خوشگل بود , نبود ؟ …
من داغونش کردم , تو داغونش کردی , حالا چرا از ما طلبکار شدی ؟ ما به تو چی بدهکاریم که هی میای داد می زنی ؟ غیر از اینه که یک عمر این بدبخت داره خدمت تو رو می کنه به جرم اینکه از خانواده ی بزرگون نبوده ... اون خواهرای پست فطرتت باهاش چیکار کردن , یادت نیست ؟
تو رو خدا دیگه ما رو آزار نده ... بس کن ... نمی خوام صدای داد زدنت رو بشنوم …
می دونی چی تو این مدت منو بیشتر از همه رنج داد ؟ بی تفاوتی شما بود ....... دلم می خواست هر وقت ناراحت بودم سرمو بذارم روی شونه ی تو ولی به جاش چیکار کردی فحش دادی و داد زدی و متلک گفتی ………
صدای زنگ تلفن همه ی ما رو سر جامون میخکوب کرد … عمه گفت : بذار رویا برداره …
علیرضا خان گفت : اگر ایرج بود بده به من ……
گوشی رو برداشتم ... ایرج بود , پرسید : رویا تویی ؟
گفتم : آره شماها کجایین ؟ ما که مُردیم از بس حرص و جوش خوردیم …
گفت : حمیرا رو بردار ... یکی با ماشین من دم دره ... شما رو میاره پیش ما ... زود بیاین …
علیرضا خان گوشی رو گرفت … ولی ایرج دیگه قطع کرده بود ....
پیدا بود از دست منم عصبانی شده ..... با تندی ازم پرسید : چی گفت ؟
نمی شد بهش دورغ بگم ….
گفتم : کسی رو فرستاده دنبال من و حمیرا ….
گفت : بریم ... همه با هم بریم ….
چند لحظه بعد توی ماشین ایرج بودیم , در حالی که یکی از گارگرهای کارخونه اونو می روند ….
مدتی رفت ... راه زیادی بود ... افتاد تو جاده ی کرج , مقداری که رفت پیچید توی یک جاده ی خاکی و بالاخره دم یک ساختمون قدیمی نگه داشت …
توی تاریکی معلوم بود که خونه خیلی خرابه ... در کوچکی چوبی داشت , اونو باز کرد و رفتیم تو ...
همه می لرزیدیم ... نمی دونم از سرما بود یا ترس از مواجه شدن با چیزی بود که باید می دیدیم ….
وارد یک باغ شدیم که یک ساختمون قدیمی کوچیک داشت ... تورج اومد به استقبال ما …..
علیرضاخان بهش گفت : آخر کار خودتون رو کردین ؟
تورج با یک لبخند گفت : آره کردیم ... اون کاری رو که باید می کردیم ، کردیم ….
و رفت و دستشو حلقه کرد دور سینه ی حمیرا و گفت : طاقت داری ببینی چه شکلی شده ؟ بیا بریم …
رو کرد به من و گفت : تو اگر می خوای نیا رویا ... صحنه ی خوبی نیست …..
عمه گفت : آره , تو نیا ... همین جا وایستا ... ببینم این دو تا چیکار کردن ... ای خدا ….. دیگه طاقت ندارم …. علیرضا خان جلوتر رفته بود تو ...
و ما هم پشت سرش …..
ناهید گلکار