خانه
182K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۶/۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و پنجم

    بخش دوم



    تورج گفت : والله بالله من هیچ کاری نکردم که اونا همچین فکری بکنن ... به مینا هم گفتم من الان قصد ازدواج ندارم ……..
    گفتم : نمی دونم به خدا چی بگم .... چون اون آقای حیدری که من می شناسم امکان نداره بذاره دخترش با کسی بیخودی بره بیرون …..
    گفت : آخه هر کس منو می ببینه بهم اعتماد می کنه ... اصلا من با هر کسی فرق می کنم …

    پرسیدم : تورج ,, تو رو خدا بگو حالا چرا مینا ؟

    گفت : هان ........ سوال به جایی کردی ... از همون روز اولی که دیدمش فهمیدم کتک خورش خوبه … همین طور که نیگاش می کردم , مجسم کردم یکی یکی خانواده ی تجلی دارن می زننش ؛ دیدم نه ,خوبه ... میشه … حالا یک مدت هم اونو می زنیم و سرمون گرم میشه …
    ایرج گفت : باز شروع کردی تورج ... حرف رو عوض نکن , جواب بده …..
    گفت : نه به خدا ... راست میگم ... مگه ما رویا رو نزدیم ؟ مگه هادی رو نزدیم ؟ …. ای وای یادت رفت همین تازگی عموی خودمون رو لت و پار کردیم … چه زود یادت رفت ... حالا دیگه نوبتی ام باشه نوبت میناس ….

    یک بار می زنیم اگر عاقل بود و خودش رفت که هیچی ... اگر نرفت حقشه , بازم می زنیم ……

    و خودش شروع کرد به خندیدن و معلوم می شد زده به دنده ی شوخی و دیگه نمی شه باهاش جدی حرف زد ….
    گفتم : میشه بگی اصلا هدفت چیه ؟
    گفت : آره , گفتم که کتک زدن مینا .... هر وقت بهش نیگا می کنم می گم به به چه آماده و رسیده برای کتک خوردنه ……..


    من و ایرج فهمیدیم که بحث فایده نداره و اونو رسوندیم و لحظه ی خداحافظی برای اونا رسید ….. دو برادر چنان همدیگر رو بغل کردن که تمام عشق و علاقه شون توی اون لحظه پیدا بود و باز تورج با اون دل حساسش نتونست جلوی گریشو بگیره ………
    ایرج گفت : چرا گریه می کنی ؟ مگه کجا دارم میرم ؟ ده روز دیگه برمی گردم ….

    اشکشو با کنار بازوش پاک کرد و گفت : بهت قول میدم بیشتر از یک ماه بشه ... اگر زودتر اومدی این اشک رو مدیون من میشی ... پس اشکتو در میارم ...  پس زود بیا که من و رویا منتظرت هستیم داداشم ………

    اون رفت و ایرج مدتی وایساد به پشت سر اون نگاه کرد …

    بعد اومد تو ماشین نشست و گفت : حالا چیکار کنیم رویا ؟
    گفتم : نگران نباش ... من با سوری جون حرف می زنم ….
    گفت : برای این نمیگم … تو فهمیدی تورج داشت چیکار می کرد ؟

    گفتم : آره , کاملا مشخص بود … چیکار می تونیم بکنیم ؟ تو بگو ….
    گفت : اون امشب دو تا کار کرد ، هم اینکه خیال ما رو راحت کرد , که یعنی می دونه و بی خیال شده ؛؛ هم اینکه باعث شد شب آخر تنها بشیم و با خیال راحت خداحافظی کنیم ... پس معلوم میشه خیلی وقته جریان ما رو می دونه …..

    گفتم : اون خیلی اخلاق خاصی داره ... خیلی ام باهوشه …..
    گفت : آره , خیلی مَرده .... من اونو می شناسم , می دونستم اگر بفهمه این کارو می کنه .... خدا کنه جریان مینا راست باشه و گرنه هم برای اون و هم مینا نگران میشم ...





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان