خانه
181K

رمان ایرانی " رویایی که من داشتم "

  • ۱۳:۲۷   ۱۳۹۶/۲/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رویایی که من داشتم


    قسمت چهل و ششم

    بخش سوم


    فردا ساعت نزدیک چهار رسیدم خونه و یکراست رفتم و بدون خجالت از عمه پرسیدم : ایرج زنگ نزده ؟
    گفت : هنوز که نه …..

    صبر نکردم و رفتم بالا و نشستم پای تلفن ... دست و دلم به کاری نمی رفت ...

    ولی نه تنها ایرج زنگ نمی زد , بلکه اصلا صدای تلفن بلند نمی شد ... گاهی اونو برمی داشتم تا ببینم بوق می زنه یا نه و دوباره منتظر می موندم ……
    نماز خوندم ، شام خوردیم …
    با حمیرا در مورد کارایی که باید برای اومدن نگار و رفعت می کردیم , حرف زدیم ولی صدای تلفن نیومد که نیومد ….
    آخر حمیرا متوجه ی اضطراب من شد و گفت : نگران نباش , زنگ می زنه ... اینقدر به تلفن نگاه نکن ... دیشب نخوابیده حتما خوابه …
    بالاخره رفتم سر درسم تا بتونم یک مدت هم شده ایرج رو از ذهنم بیرون کنم …. و همون طور روی کتاب در حالی که اشک روی صورتم خشک شده بود , خوابم برد …

    داشتم خواب می دیدم که مامانم داره برام لباس می دوزه ... نگاه کردم دیدم همون لباس خال دار سفیدیه که داشتم …
    گفتم : مامان اینو که یک بار برام دوختی ... چرا دوباره ؟

    انگشتشو گذاشت روی بینیشو گفت : هیس , دوباره لازم داری ... خودت می بینی حالا ؛؛ اگر دوباره نپوشیدی … صبر داشته باش ….

    با صدای زنگ تلفن از جا پریدم و برای اولین بار من گوشی رو برداشتم ...

    با احتیاط گفتم : الو ….
    ایرج بود … گفت : سلام عزیز دلم ... خوبی ؟ می دونستم خودت گوشی رو برمی داری ... خیلی دلم برات تنگ شده ... تا رسیدم شروع کردم به کار که زودتر کارامو بکنم و برگردم …. خوبی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟ ….
    با بغض گفتم : آخه می خوام صداتو بشنوم ... منم خیلی دلتنگتم ….
    گفت : پس معلوم میشه توام منو دوست داری ...

    پرسیدم : راحت رفتی ؟

    گفت : خیلی خوب بود ... یک چند ساعتی خوابیدم و بعد رفتم سر کار ... بهت یک شماره میدم , هروقت کارم داشتی بهم زنگ بزن … رویا ؟
    گفتم : جانم …

    گفت : می دونی چی دستمه ؟ … ساعت دایی ؛؛ از دستم زمین نمی ذارم ... هر نیم ساعت یک بار هم موهاتو بو می کنم … تو چند تا عکس گرفتی ؟
    گفتم : هنوز که هیچی ...ولی بدون تو مزه نداره …

    پرسید : مامان کجاس ؟
    گفتم : همه خوابن ... الان نزدیک ساعت پنج صبحه ...

    گفت : ای بابا , پس من باید ساعت رو با تهران تنظیم کنم ... بیدارت کردم ببخشید ... من تازه می خوام برم شام بخورم و بخوابم ….

    گفتم : نه , تو هر وقت دلت خواست و بیکار بودی زنگ بزن ... من همیشه منتظر تلفن تو هستم …..
    بعد گفت : رویا جان بیخودی فکر و خیال نکنی ها … سعی کن بهت خوش بگذره تا من بیام ... خوب چه خبر ؟ ...
    گفتم : دیشب نگار و آقای رفعت زنگ زدن و با حمیرا حرف زدن ... خلاصه جات خالی بود …. خیلی حمیرا خوشحاله ...
    گفت : می دونم ... با رفعت در تماسم ... بهم گفت که زنگ زده … شاید من برم فرانسه و بعد با هم بیایم ایران …… خیلی دوستت دارم خیلی …… عکست هم روی قلبم گذاشتم …. عکس من کجاس ؟

    و تلفن قطع شد .... و من نتونستم باهاش خداحافظی کنم ....

    هر چی صبر کردم دوباره زنگ نزد چون می خواست به من شماره بده … فکر کردم دوباره می گیره ….
    اما دلم قرار گرفته بود و تونستم دوباره بخوابم ….





    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان